اشاره. احسان فتحی، وفاداری بیمثال یاران در غروب عاشورا را روایت میکند.
روز تاسوعاست؛ نزدیک غروب. امام همهی یاران را به نزد خود فراخوانده و قصد دارد بیعت خود را از آنها بردارد. امام برای اصحاب پس از حمد خدا اینگونه سخن میگوید:
«به راستی که من اصحابی بهتراز شما سراغ ندارم. ای اصحاب من، حقیقتا جدم نوید این چنین روزی را به من داده بود. من فردا در این سرزمین شهید خواهم شد و به راستی تا شهادت من، فردایی بیش فاصله نیست. هدف اصلی این دشمنان من هستم و با شما کاری ندارند. از امشب بیعتم را با شما برداشتهام شما به وظیفهی خود عمل کردهاید. شب را سپری برای خود ساخته و بگریزید. یقین بدانید که فردا هر آنکس از شما که دراین دشت بلا بماند، زنده نخواهد ماند.»
همگی از شرم سخنان مولایشان سر به زیر انداخته بودند. درآن هنگام برادران و برادرزادگان امام (ع) درجواب حرف امام اینگونه جواب دادند: «چرا فرار کنیم و تو را تنها بگذاریم، برای اینکه پس از تو زنده بمانیم؟ خدا چنین روزی را نیاورد.» مثل همیشه شروع سخن با سپهدار لشکر حسین، حضرت ابوالفضل بود.
امام روی به سمت بنی عقیل کردند و فرمودند: «برای شما شهادت مسلم کفایت میکند، بروید که بیعتی بر شما نیست.»
آنها گفتند: «قربانتان شویم، درجواب مردم چه بگوییم؟ بگوییم ما درحمایت ازفرزند رسول خدا دست به شمشیر نبرده و پسرعموی خود را تنها گذاشتیم و نمی دانیم چه بلایی بر سر او آوردهاند. به خدا قسم چنین کاری نمی کنیم. بلکه درکنارتان میجنگیم و نفس و فرزندان و مال و اموال خود را در راه تو فدا میکنیم و سرنوشت تو سرنوشت ما نیزخواهد بود.»
بعد از سخنان اقوام نزدیک، مسلم ابن عوسجه از طرف اصحاب اینگونه به سخن درآمد: «به خدا قسم دست از مبارزه برنمیدارم تا نیزهی خود را در سینهی آنها فرو کنم. تا وقتی شمشیرم در دست من باشد با شمشیر وگرنه با سنگ با آنها میجنگم تا در کنارتان جان به جان آفرین تسلیم کنم.»
نوبت به سعید ابن عبدالله حنفی رسید. او هم در جواب امام میگوید: «به خدا قسم اگر بدانم پس از مردن زنده میشوم سپس کشته میشوم و سوزانده میشوم و پس از آن تکه تکه میشود و این عمل هفتاد بار به همین شکل تکرار شود، دست از شما برنمیدارم تا روحم فدایتان شود. این مردن که تنها باری بیش نیست.»
اصحاب هرکدام سخنی گفتند و دست از پیمان خود با امامشان برنداشتند.
امام وقتی نیت پاک آنها را دید در تکمیل حرف پیشینش اضافه کرد: «من فردا کشته میشوم و همهی شما نیز. حتی قاسم و عبدالله مگر فرزندم زینالعابدین…»