دستهای خالیات را پنهان میکنی عقب کاسه سفالی.
کاسه را با سر انگشتهای اشاره و شصت جلوتر میآوری و باز دستهایت را پنهان میکنی. همانجا عقب کاسه سفالی.
آب درون کاسه تکان خوردهاست. سایه روشن نور چراغهای کوچه که از پنجره سرک کشیده و صورت به صورت آب گذاشتهاند، لرزیده است. دلداریشان میدهی. «چیزی نیست، نور بود. نلرزید، آب بود!»
دستهایت را همانطور عقب کاسه سفالی نگه داشتهای. انگشتهایت به سر و صورت هم دست میکشند، در این تاریک و روشن شب.
دستهای خالیات را نگاه نمیکنی. به آب نگاه میکنی که دعوتت میکند به اجابت. دعوتت میکند تا کاسه را بالا بیاوری و لب به لبهای سفال بگذاری و بنوشیاش. مزهاش کنی. لبریز شوی از خنکی آب، از عطر سفال.
کاری نمیکنی. نه دعوت آب را اجابت میگویی و نه عطر سفال را به سینه میکشی.
دستهای خالیات را عقب کاسه سفالی پنهان کردهای. همان عقب کاسه، دستهایت را بازمیگیری کنار هم و کف آنها را نگاه میکنی. هشتهایی که به هم رسیدهاند یا نرسیدهاند و از میانه راه ناپدید شدهاند و مسیر دیگری که به قله هشت کف دستت رسیده. یک خط بلند پیچ در پیچ که منحنیوار کنار هشت ایستاده و هجده و هشتاد و یکی که تفاوتشان شصت و سه است. سن پیامبر آخرالزمان، آخرین پیامآور خدا. پیامبر رحمت.
کف دستهای خالیات را نگاه میکنی و آب درون کاسه را. شصت وسه! چرا هیچ وقت به این تفریق فکر نکرده بودی؟
« تفریق، … تو هم تفریق کن.»
ذهنت از یک تفریق ساده فعال شده است.
دستهای خالیات را از عقب کاسه سفالی بالاتر میآوری و سایه روشن نورهای درون کوچه را که از سر و روی دستهایت بالا میروند، نگاه میکنی.
زبان در کامت نمیچرخد. دست خالی آمدهای.
زبان ذهنت ولی حرف میزند.
«تفریق کن. تو هم به خاطر این تفریق کف دستهای من تفریق کن. به خاطر خلق خودت، به خاطر تفریقی که عددش سن پیامبر رحمت توست. تو که بیحکمت خلق نمیکنی. تو که بیحکمت سن و سال نمیدهی.»
کف دستهای خالیات رو به سوی نورهای درون کوچه بالا آمدهاند. زبان در کامت میچرخد.
« تفریق کن از زندگیام، اینهمه حواس پرتی و غفلت را. تفریق کن این سربههوایی و بیخیالی را. تفریق کن چشمهای کوری که نعمتهایت را نمیبینند. تفریق کن گوشهای کری که زمزمه محبتت را نمیشنوند. تفریق کن پاهای ناتوانی که تاب استقامت در راه تو را ندارند.
تفریق کن دلی را که حق نمک نمیشناسد و مدام نمکدان میشکند!
تفریق کن، …. تفریق کن…»
دستهای خالیات پر شدهاند. پر از اشک. آب درون کاسه سفالی نمیلرزد، میرقصد.
زبان که در کامت آرام میگیرد، دلت که آرام میگیرد، نفست که آرام میگیرد، تشنگیات آب میطلبد. کاسه سفالی را بالا میآوری و لب به لبهای سفال، اجابتش میکنی.