۱
سلام، ای ساقی مستان! سلام، ای یار! یا ساقی!
ببین حال مرا و تشنهام مگذار، یا ساقی!
خرابم، خانهات آباد، بزمم را بساز امشب
مدد کن تا نباشم لحظهای هشیار، یا ساقی!
کرامت کن، کمی تنها کمی حال مرا خوش کن
کمت بیش است از بسیار در بسیار، یا ساقی!
اگر در خواب هم بی باده سر کردم، غلط کردم
مرا آنی به حال خویشتن مسپار، یا ساقی!
عجب حال خوشی دارند با چشمت سیهمستان
به بادامی کنی درمانِ صد بیمار، یا ساقی!
خمارم روبهراهم کن، گرفتارم نگاهم کن
که بی تو کار من خواهد گذشت از کار، یا ساقی!
چنین از دست خواهم رفت، بین ما وساطت کن
بیا دست مرا در دست مِی بگذار، یا ساقی!
وضو از بادهی کوثر گرفتم، تا که آوردم
به لب نام تو را، یا حیدر کرّار! یا ساقی!
۲
زنهار ز عشقی که به دست هوس افتد
بیچاره عقابی که به پای مگس افتد
تا اوج غنا هست، چرا دانه؟ چرا دام؟
مرغ ملکوت از چه به دام قفس افتد؟
هر سوی زمین مینگرم، دل نبرَد کس
گُلچین چه کند گر وسط خار و خس افتد؟
از خلق جدا کرده مرا دست زمانه
چون شاخهی خشکی که به فصل هرس افتد
شادی به در خانهی ما آمد و غم شد
شیرین نکند قند که در کام گس افتد
در بزم تُنُکحوصلگی تشنه نشستم
تا خود ز درخت این ثمر دسترس افتد
از سختی دل کندن هنگام وداع است
آن رعشهی عرشی که به جان جرس افتد
هنگام نماز از شعف لحظهی دیدار
تکبیر و سلامم به غلط پیش و پس افتد
دلمردهی زندان وجودیم؛ عدم کو؟
آزاد شود موج، اگر از نفس افتد
دلدادهی آنم که در این خاک نگنجد
مهرم فقط اینجا به دل هیچکس افتد
۳
عمری میان مردم بیگانه زیستم
در جمع عاقلان، منِ دیوانه زیستم
تا بود، اشک بود و سرِ آستین مرا
عمری در آرزوی سرِ شانه زیستم
طبع بلند هست، ولی بخت کوته است
گنجم؛ ولی چه سود؟ به ویرانه زیستم
همواره بیگناه، عقوبت کشیدهام
مجروح دام، بی طمعِ دانه زیستم
هر آن ز داغ تازه دلم آبرو گرفت
در چلچراغ عمر، چو پروانه زیستم
با شوق زلف یار، گه آواره، گه اسیر
همزاد باد و همقفس شانه زیستم
کوتاه بود فصل وصال معاشران
چون گل، یکی دو روز به گلخانه زیستم
امشب شب تولّد تنهایی من است
یعنی سی و سه سال غریبانه زیستم
۴
یارم نقاب پس زده و بار داده است
سجّاده را بیار که هنگامِ باده است
خوان کرم گشوده شد؛ امّا چه فایده؟
دست طلب ز بند دعا ناگشاده است
پیچک سماع میکند از فرش تا به عرش
دل بر زمین مبند! همین، راه ساده است
ما رهسپار مشهد جبریم و او رحیم
یعنی گناه و طاعتمان بیاراده است
منزل گریختهست ز خوف حرامیان
تا چشم کار میکند این جاده، جاده است
شاهان دمی که رخ بنمایند، بیم نیست
اوّل کسی که جان بسپارد، پیاده است
بر من مگیر جرأت طبع بلند را
نازکخیالیام ز کرامات باده است
۵
زدم به سینهی دارای عقل، دستِ ردی
شرف به جامهی فقر است؛ یا جنون مددی!
پناه بردهام از جمعیت به تنهایی
به گردِ پای تجرّد نمیرسد احدی
به راه جنّت تجرید، پا پُرآبله شد
ولی دراز نشد دستِ من سوی بلدی
ستارهای شدهام دور و بینشان، که شبی
منجّمی نکند خلوتِ مرا رصدی
به غیرُ سرو که سرمایهاش تهیدستیست،
به هیچوجه نبردم به هیچکس حسدی
خوشا به صفر! کسادِ خود است و رونقِ غیر
به بینیازیِ او نیست در جهان عددی
سکوتِ غربتِ ما هم شکسته خواهد شد
چو کوته آید و آید گُلِ بلندقدی
برای تجربهی آن دقیقهی بشکوه
به انتظار نشستهست از ازل، ابدی