بی تردید برای سنجش عیار هر اثر ادبی و یا هنری، معیارهای نوشته و نانوشتهای وجود دارد و هرگاه اثری به این معیارها نزدیک باشد، حتی اگر در زمانهی خود دیده نشود و قدرش شناخته نگردد، روزی نه تنها منتقدان بلکه مخاطبان هوشمند و حرفهای نیز درخشش آن را میبینند و قدرش را با جان و دل خواهند دانست. عکس این اتفاق نیز صادق است؛ که چنانچه اثری عیاری نداشته باشد و در بازار هزار رنگ هنر فروخته شود، بالاخره هستند صیرفیان این بازار که به محکاش کشیده و خزف را از لعل تشخیص میدهند. با وجود چنین واقعیت گریزناپذیری، «قهوهی سرد آقای نویسنده»، با معیارهای سنجش یک رمان _نه حتی معیارهای یک رمان خوب_ فاصلهی زیادی دارد.
کتاب با نثر شکسته آغاز میشود و خواننده رفتهرفته در مییابد که این نوع زبان محاورهای، در متن نامهای است که «آرمان روزبه» نوشته و در آن به شرح زندگیاش پرداخته است. آرمان روزبه که به تعبیر خودش نویسنده و روزنامهنگار است و مدتی سردبیر هم بوده و بعد از مدتی اعلام شده که در حادثهی آتشسوزی مشکوکی مرده، حالا بخشی از نامههایش را برای مارال، دختری که با او رابطهی عاطفی داشته، فرستاده است. نامه را در کافهای آشنا گذاشته تا به مارال برسانند و همین مساله بیش از همیشه مارال را نسبت به درستی مرگ وی دچار تردید میکند. بنابراین با همراهی نگار، یکی از نزدیکترین دوستانش و شهاب، پسری که از همکاران و شیفتگان اوست، نشانیها و آدمهای نامه را دنبال میکند بلکه نشانی از آرمان بیابد. بخش دیگری از نامهها به یک پرورشگاه فرستاده میشود. پرورشگاهی که آرمان و مارال به آنجا رفتوآمد داشتهاند و به بچههایش آموزش میدادهاند. از متن نامهها چنین برمیآید که آرمان از سر اتفاق و پس از سوء تعبیری ساده، در تیمارستانی بستری شده و زمانی که آنجا آتش گرفته، فرار کردهاست؛ اما مسئولین تیمارستان که فرارش را ندیدهاند، نام او را در فهرست کشتهشدگان اعلام کردهاند. مارال در آخرین تعقیب و گریزش به ویلایی خارج از شهر میرسد و در آنجا به جای آرمان، با دوست نزدیکش نگار روبهرو میشود. نگار توضیح میدهد که تمام این بازیها را او طراحی کرده و آرمان بعد از فرار از تیمارستان با او بوده و پس از نوشتن خاطراتش با سیانوری که در قهوهی خودش ریخته خودکشی کردهاست و نگار که عاشق آرمان شده بود، میخواهد انتقام مرگ او را از مارال بگیرد و او را هم با سیانور بکشد. اما ناگهان شهاب، در حرکتی ترمیناتوری با موتورش سر می رسد و مارال را نجات میدهد.
اگر از زمرهی خوانندههای حرفهای داستان باشید، با همین چند سطر خلاصهی اثر درمییابید که قهوهی سرد آقای نویسنده، ترکیب ناهمگونی است از تعدادی آثار داستانی عامه پسند، فیلم فارسیها، فیلمهای هندی، سریالهای ترکی، عنصر غافلگیری اُهنریوار، ماجرای فیلمهای فرار از زندان بهخصوص از نوع فرار از زندان نازیها در جنگ جهانی دوم، کمی تا قسمتی «دیوانهای از قفس پرید» و بفهمی نفهمی ناخنک ناشیانهای هم که به «سگ کشی» زده است. با چنین کلاف پیچیده و سوژهی نخنما شدهای، «معین» در پرداخت اثر نیز نه تنها هنرمندانه عمل نکرده و حرفهای نیست، بلکه پیرنگ آنچنان سست است و همه چیز آنقدر سر بزنگاه و تصادفی اتفاق میفتد که به شوخی میماند. استفادهی فراوان از تلخیص، ماجراها و حادثههای فرعی بسیار زیاد، خط روایت را بارها از مسیر اصلی منحرف کرده و نبودن رابطهی علی و معلولی منطقی، باورپذیری اثر را به شکل مایوسکنندهای پایین آورده است؛ در نتیجه کار به مجموعهای نامتمرکز و بی سرو ته تبدیل شده.
مثلا آرمان روزبه، در یادداشتهایش نوشته در کودکی عاشق دختری بوده که برای آموختن پیانو به خانهی زن همسایهی آنها میآمده. آرمان عاشق او شده و از سر شیطنتی عاشقانه، نتهای «دریاچهی قو» را بهم ریخته. دختر بعدها موزیسین میشود. آرمان به کنسرت او میرود و متوجه میشود دختر همان نتهای به هم ریخته را مینوازد و نام قطعه را «پسری که عاشق بود» گذاشته. اما به جای آرمان، دوست همدانشگاهی او را الهامبخش این ایدهی هوشمندانه میداند. چرا؟ چون آرمان خاطرهی کودکیاش را برای همکلاسی دانشگاهیاش تعریف کرده و همکلاسی با دزدیدن خاطرهی آرمان به دنبال دختر رفته و او را یافته و با تعریف خاطرهی جعلی با دختر ازدواج کرده و… حال اینکه چرا چنین کاری کرده و چطور دختر را یافته، بماند!
یا ماجرای فرار آرمان از تیمارستان که با کلی فکر و نقشه، داخل دیگ مرغ غذاهایی که به تیمارستان میرسد پنهان میشود و وقتی به مقصد میرسد، از دیگ بیرون میآید و از دیوار آجری بالا میرود چون به قول خودش دیوار آجری خوراکش است (حالا اینکه چرا؟ احتمالا به خواننده ربطی ندارد؛ لابد باید همینطور باشد!) اما درست زمانی که به نظرش میرسد موفق شدهاست و از دیوار پایین میپرد، دکتر تیمارستان و دو پرستار در انتظارش هستند. «دستپاچه خودم رو به بالای دیوار رسوندم و بدون فوت وقت، از اون ور دیوار خودم رو آویزون کردم تا با ارتفاع کمتری به زمین بخورم. دستهام رو رها کردم و به راحتی به زمین رسیدم و وقتی به سمت خیابون برگشتم، تموم وجودم یخ زد. ماشین دکتر پارسا درست روبهروی دیوار پارک شدهبود و دکتر پارسا و دو تا از پرستارها منتظر من وایساده بودن. دکتر پارسا درحالی که سعی میکرد عصبانیتش رو از فرار من زیر لبخند مرموز و کریهش پنهون کنه، جلو اومد و روی شونهی من زد و گفت: به نظر میاد فکرش رو نمیکردی من اینجا باشم، اما خب گاهی جواب مسائل نه پیچیده است و نه ساده، فقط دور از انتظاره!» ( صفحهی ۱۳۳)
اما اینکه چرا دکتر یک آسایشگاه بیماران روحی روانی از همان ابتدا جلوی فرار بیمارش را نگرفته و منتظر شده تا به روش فیلمهای فرار از زندان، چنین غافلگیری یا مچگیری مضحکی بیافریند، باز هم از شگفتیهای فراوان این کار است.
اثر پر است از این ماجراهای فرعی محیرالعقول که میتوان خواند و محظوظ شد و چشمها را تا حد ممکن گرد کرد و مدام مثل آقای هالو گفت: «عجب!»
نثر بسیار ضعیف نوشته نیز به مشق نوقلمها شبیهتر است تا به نثر درخشان اثری که بناست داستان باشد یا داستانی را روایت کند. استفاده از زبان محاوره و نثر شکسته از طرف آرمان دلیل منطقی ندارد و همچون سایر پرسشهای بی پاسخ معلوم نیست برای چه از این نوع نثر استفاده شده. گاهی مختصر و انگشتشمار، توصیفات و صحنههایی که در متن آمده، از دم دستیترین انواع آن است که بارها و بارها به کار رفتهاست و نه کشف جدیدی است و نه تشبیهی نو که خواننده را در لذت ناب لحظههای شگفت داستان شریک گرداند. «خورشید آروم آروم ناپدید میشد و به آسمون رنگ سرخ میپاشید. درست مثل یه خودکشی هنگام غروب. انگار خورشید شاهرگش رو میزنه و ما با دیدن جون دادنش غمگین میشیم.» ( صفحهی ۹۰) یا جایی در توصیف باران نوشته است: «آسمان دیوانهوار می گریست و زمین را هاشور میزد.» حتی فضاسازی صحنههای پرحادثه که قرار است تراژیک باشد، آنچنان لق و وارفته است که به جای اینکه تاثرانگیز شود، خندهدار شده است. از این دست است: «ناگهان پنجرهی سمت راننده شکسته شد. مارال و نگار از وحشت جیغ کشیدند. موتور به آنها رسیده بود. یکی از سرنشینان موتور پیاده شد و سعی کرد کیف مارال را بدزدد. اما او کیف را محکم نگه داشت و مقاومت کرد. نگار به کمک او شتافت. کشمکشهای فراوانی بین آنها درگرفت. در این گیرودار رانندهی موتور چاقویی درآورد و ضربهای به نگار زد. نگار فریاد بلندی کشید و بر روی زمین افتاد. موتورسوارها که از ربودن کیف مارال ناتوان مانده بودند، سوار موتور سیکلت شدند و به سرعت فرار کردند. مارال خود را به نگار رساند و گفت: «حرومزادهها! حالت خوبه نگار؟» (صفحهی ۵۲).آسمان دیوانه وار می گریست و زمین را هاشور می زد …» ذ… اما به جای همهی آنچه که باید در این اثر باشد و نیست، قهوهی سرد آقای نویسنده، پر است از تعبیرها و نظریههای فیلسوفانه. نمونهاش جملهی دکتر پارسا است که در بالا آمد: «گاهی جواب مسائل نه پیچیده است و نه ساده، فقط دور از انتظاره.» این جملههای فیلسوفمابانه اغلب در گفتگوها گنجانده شده که بیشترین حجم اثر را دربرگرفتهاند. اما نکته اینجاست که این دیالوگها که بیشتر به دیالوگنویسی نمایشنامه پهلو میزنند تا اثری داستانی، اثر را نجات نمیدهند چون پشتوانهی علمی و منطقی در خود متن ندارند و بیشتر به ذهن روزبه معین متکی هستند تا به منطق روایی و روابط علت و معلولی درون نوشتهها. مثلا اینکه با صحنهسازی یک شکار به خواننده بگوییم «تو هیچوقت نمیتونی با کسی که بدجور زخمیش کردی، دوست باشی» یا کتاب را با جملاتی از این دست پر کنیم، کمکی به قوت و قدرت اثر نمیکند. پیرنگ وارفته را قوام نمی بخشد، تیپها را تبدیل به شخصیتهای برجستهی ماندگار نمیکند و نثر بسیار ضعیف غیرداستانی را درخشنده و حیرتانگیز نمیکند. با این جملههای گاه و بیگاه پراکنده، هیچ معجزهای برای اثر اتفاق نمیفتد. هیچکدام از اجزای اثر در پیوند منطقی و هارمونیک با یکدیگر نیستند. به این میماند که در ارکستری، هر کدام از سازها نتهای جداگانهای بنوازند. گیریم تعدادی ساز هم خوب بنوازند اما تا زمانی که درست و هنرمندانه در هم تنیده نشدهباشند، فایدهای ندارد .
اینکه روزبه معین چه اندازه تجربهی نوشتن دارد، مورد بحث نیست و نباید هم باشد. اما اثری که در این مجال به آن پرداخته شد، «قهوهی سرد آقای نویسنده» است و آنچه که در این کتاب آمده (به ویژه از جهت پیرنگ، پرداخت، نثر و…) بی هیچ تعارفی دست کم از نظر من، بیشتر به نوشتهی نوجوانهای نوقلم میماند که اتفاقا نوشتههاشان را از حوادث فرعی جورواجور لبریز میکنند و این حادثه را به آن و آن یک را به این میچسبانند و آسمان ریسمان میبافند و هرچه بر حجم نوشتهشان افزوده شود، خوشحالتر میشوند؛ بنابراین به جملاتی از خود کتاب استناد میکنم که «همین که دست به قلم شدی، یعنی استعدادش رو داری و چه چیز بهتر از این که میشه با نوشتن آرامش گرفت؟ دلیل نداره همهش دنبال این باشیم که آدمهای دیگه از نوشتههامون لذت ببرن، گاهی همین که خودمون لذت ببریم کافیه. هرچند نوشتن حرفهای بحثش جداست.» من هم امیدوارم روزبه معین خودش از نوشتن این اثر لذت برده باشد وگرنه نوشتن رمان، حتما بحثاش جداست.
آناهیتا آروان
تشکر میکنم
باعث شد طرف کتاب هم نریم
آقای روزبه در این کتاب سعی کردند ضعف متن اصلی را با تک داستان های کوتاه و به ظاهر قوی پر کنند. همینطور با تک جمله های نیمچه فلسفی. الان اگر متن این کتاب را سرچ کنید می رسید به یکی دو روایت که ادم با خواندنش گمان می کند که با یک مجموعه داستان کوتاه مواجه هست. بنابراین بهتر بود ایشان همان خط داستان کوتاهی را ادامه می داد و این طور وارد فضای رمان نمی شد. البته یکی از دلایل فروش به نسبت خوب این کتاب هم همین دست به دست شدن خرده داستان هایش در فضای مجازی بوده.
سلام، من کتاب را سه بار خواندم و ازش لذت بردم، به نظرم نثر شکسته کمک زیادی به روان کردن داستان کرده، و البته باید مد نظر داشت که کتاب کاملا سلیقه ای
اما درباره نقدتان احساس می کنم شما کتاب را خوانده اید اما با موضع خوانده اید، یعنی سعی نکرده اید از کتاب لذت ببرید بالعکس به دنبال ایراد بودید، مانند آقای فراستی
کتاب به چاپ سی ام رسیده پس حتما از لحاظ داستانی کشش داشته که مخاطب به همدیگر پیشنهاد می کنند.
کتاب را که با تمرکز بخوانی متوجه می شوی چیزهایی هست که با دو بار خواندن آن متوجه می شوی:
یک: آخر کتاب با رمزی مواجه می شویم که شما به آن اشاره ای نکردید، باید به لکنت زبان سام برگردیم و رمز را پیدا کنیم، با پیدا کردن رمز متوجه می شویم که آرمان نمرده و همه این ها بازی از پیش کشیده بوده پس پایانی که خواندیم یک پایان کاذب بوده و پایان اصلی را خودمان متوجه می شویم.
دو: جمله ای که دکتر پارسا می گوید« گاهی جواب مساله نه پیچیده ست و نه ساده، فقط دور از انتظاره» دقیقا همان جمله ایست که چند صفحه قبل بین آرمان و سام رد و بدل می شود و این نیز به نکته ای اشاره دارد.
سه: داستان شکار گوزن یکی از نکات کلیدی داستان است، چون چندبار ذکر می شود و این هم به کلیت داستان مربوط می شود، آرمان زنده است اما نمی توانند دیگر با مارال دوست باشد!
نکته ای که به آن اشاره نکردید، داستان خیلی مهم ریحانه است، آیا شما فکر کرده اید که تمام داستان ها بی دلیل ذکر شده اند؟ خیر، با دوبار خواندن کتاب به نکات خیلی مهمی پی می برید، در داستان ریحانه یک شخصیت خیالی تبدیل به یک شخصیت حقیقی شد و آن دیالوگ مهم در انتهای آن،اگر همه ی ما شخصیت های یه کتاب باشیم چی؟؟؟؟
حال اگر به داستان خود آرمان روزبه نگاه کنیم شخصیت هایی هستند که در واقعیت حضور دارند. خود من در اولین دور خواندن کتاب شخصیت نگار برایم گنگ بود اما با کنار هم قرار دادن چن دیالوگ به چیزی پی بردم، نگار همان دختر پشت تلفن بود که با آرمان داستانش را برایش تعریف می کرد! یا سام خود آرمان بود که به عنوان بیمار چند شخصیتی عنوان شده بود…
این کتاب را می توان بارها خواند و ازش لذت برد، نقدتان کمی با غرض بود متاسفانه
سلام آقا یا خانم مینا ؛ این رمان واقعاَ ضعف داره . این که اسمش رمان نیست. شاید شما رمان رو خوب نمی شناسید.
با سلام
من معمولا به نظر منتقدین اصلا اعتمادی ندارم ، این بار هم به نظر منتقد اصلا اعتماد نکردم و خواستم خودم کتاب را ببینم. صفه طولانی جشنه امضای کتاب را هم در اینستاگرام آقای روزبه معین دیده بودم. کتابرا نخریدم ولی خواهر دوستم چاپ ششمش را داشت . فصل اول را که خواندم خنده ام گرفت به خدا ، به نظرم رسید نویسنده خواننده را خیلی دسته کم گرفته و یا ببخشید خواننده را مچَل کرده است . خیلی برایم سخت بود واقعا ولی تا آخرش را خواندم . راستش بیشتر به خاطر سطحه سلیقه ی مخاطبان متاسف شدم !!!!!!!!!!!!!!!!!!. این کتاب به نظر من می تواند و شاید بهضی را راضی کند اما واقعا اینقد بی سر و ته است که هیچ چیز ندارد حتی معماهایش هم به جان خودم کمکی نمی کند چون خانه از پای بست ویراااااان است .
سلام دوستان. منم گول چاپ چندمه روی جلدشو خوردم مثلا با بعضی ماجراهای عشقی خواسته خوانندشو زیاد کنه؟ اما واقعا بی محتواست.
کاش این کتاب رو اصلا نمی خوندم و زمانیکه به فصل دوم رمان می رسیدم می ذاشتمش کنار .
با تشکر
سلام علیکم خدمت دوستان کتابخوان
بنده هم گفته های دوستان را مبنی بر ضعیف بودن این رمان پذیرا هستم ولی خوب باید امیدوار بود که شاهد این دست نوشته ها نباشیم.
بدرود…
http://www.madomeh.com/site/news/news/8319.htm
تحلیل جالبی داشت برای پرفروش شدن کتاب.
یک نویسنده باید به فهم ،درک و شعور مخاطبش احترام بگذارد .
سلام. لازم هست که تشکر کنم از شما برای پرداختن و نقد این کتاب. اما این نکته هایی که شما بهش اشاره کردین برای ما کع اهل کتاب و نقد هستیم قابل پذیرش هست. دخترکان ۱۳ یا ۱۴ ساله رو نمیتوان با این نکات قانع کرد که از خواندن این دست کتاب ها دوری کنند هر چند که خواندن این دست کتاب های عاشقانه در سنین نوجوانی از لذت های این دوران است. اما از آنجایی که من مسئول کتابخانه مدرسه ای غیر دولتی هستم در مقطع متوسطه اول مایلم که توجه بچه های را به کتابهایی عمیقتر از این جلب کنم. برای این دخترکان جسور زیبا چه تدبیری میتوان اندیشید. بماند که من تلاش ها و راهکارهای ی خودم را هم دارم که بیان آن در این مقال نمی گنجد.
سلام. در هر صورت داستان برای همه مردم است. چه چیزی بهتر از این که داستانی با استقبال مخاطبان رو به رو بشود. شما باید از این موضوع خوشحال باشید. حس یک خواننده یا نویسنده حرفه ای نسبت به موفقیت کتابی معمولی که داستان به ظاهر یا واقعا جذابی دارد، نباید کینه باشد. بهتر است نویسنده های حرفه ای هم تلاش کنند و این همه مخاطبی که به رمان غیر ایرانی خواندن رو آورده اند را با رمان های خود جذب کنند.
داستان خیلی مهم است حتی اگر به نظر شما ضعیف باشد ولی در این روزگار بی داستانی، داستان گفتن خیلی زیباست. هزار و یک شب هم از نظر شما شاید ضعیف باشد ولی داستان جادو میکند و همه عاشقش میشوند.
هرکس یه سلیقه ای داره… ۲۰ بار چاپ شده پس اکثرا پسندیدن…اگه صعف داره درست بیان کنید نه اینکه طرفو از نوشتن منصرف کنید…به نظر من خیلی خوب بود…جای پیشرفت داره
سلام.
خیلی دوست داشتم ببینم کتابی که دارای قطعه های قشنگ و رمانتیک است ، و اینهمه طرفدار برای جشن امضایش رفتند چه داستانی برایم تعریف میکند .
بدون هیچ پیش داوری و باعلاقه شروع به خواندم کردم ولی در صفحه ی دوم کتاب متوجه شدم نویسنده به من حقه زده .
اکثرما ماجرای پسر بچه ای که نت ها را جابه جا میکند ، در صفحات مجازی خوانده و پسندیده بودیم . ولی بقیه ی داستان واقعا فرق داشت .
آقای معین از ظرفیت فضای مجازی استفاده کرد و کتابش را فروخت.
حالا فکر میکنم حتی آن جشن امضا و اینهمه سروصدا هم نقشه ی خود نویسنده و ناشر بوده .
من نزدیک به چهل ساله رمانهای مختلف داخلی و خارجی و نقدهایی را که براش نوشته اند رو خونده ام حالا نمیگویم که خودم هم منتقد ادبی هستم اما در مورد این کتاب بی طرفانه باید بگویم هیچ حرف جدیدی برای گفتن نداشت و یک تقلید ناشیانه از نمونه های داخلی و خارجی بود نویسنده در حقیقت با خود بزرگ بینی مرضی ودست کم گرفتن شعور مخاطبان به آنها توهین کرده و یقینا این کتاب به ضرب و زور تبلیغات در فضای مجازی پرفروش شده و لاغیر برای ادبیات داستانی ایران با چنین آثار سخیف و بی مایه ای باید خون گریست
زیباترین رمانی بود که تا بحال خوندم . کمی عاشقانه و دراماتیک در عین حال معمایی . با نوشتار محاوره ای و جذاب
من این کتابو با هیجان زیادی خوندم، یه جاهاییش قلبم تند تر میزد از شدت هیجان، برام سوالای مختلفی رو ایجاد کرد ک تا پایان داستان جوابشو نگرفتم، و نتونستم انتهای داستانو حدس بزنم، چیزای خوبی یادم داد تو همون متنایی ک میگین فیلسوفانه اس، واقعا رسالت یه داستان چی میتونه باشه جز یاد دادن به مخاطبین؟ و پایان داستان ک بعد از رمز گشایی میگه (وقتی ک فکر میکنی به پایان داستان رسیدی ولی تازه داستان شروع شده)، ذهن مخاطبو باز میگذاره ک خودش داستان مورد علاقشو بسازه وخواننده رو همچنان تو بازی نگه میداره، من منکر ضعفای این رمان نیستم، اینکه توصیفات و تشبیهات کمی داره و شاید کلیشه ای ، ولی خب به نطر من داستانا میتونن بدون کوچکترین تشبیه و استعاره ای نوشته بشن و جذاب باشن، و اینکه گفتین بعضی جاها خیلی تخیلیه مثلا ماجرای ابی ک خاطرات آرمان رو جعل میکنه، ک البته اگه یه دور هم رمانو میخوندین، متوجه میشدین ک اینا زاییده ی تخیل نویسنده ی اسکیزوفرنی هستش ک آرمان داره داستانشو مینویسه و در واقع یه توهمه
به هر حال این رمان به اون بدیایی هم ک میگین نیس، و خیلی بهتر از خیلی رمان های بی محتوای دیگس ، شاید در اوج نباشه ولی انقدرا هم ک گفتین زیر نیست
چاپ شصتم کتاب رو خوندم، پشیمونم از اینکه واسش پول دادم. و خیلی متأسفم برای خودمون که چنین متنی که حتی داستان و رمان هم نمیشه بهش گفت، چطور به چاپ شصتم میرسه؟ و اینکه آیا قلم نوین در آثار ادبیات معاصر ما یعنی این؟؟؟؟؟???
وااای خیلی قشنگگ بود اصلا بعد از این رمان دیکه هیچ رمانی به نظرم قشنگ نیست????