همراه مامان داشتیم به خانه برمیگشتیم. دخترم فاطمه، بغلم بود و از ترس سرما خوردن عجله میکردیم که به خانه برسیم. پاییز بود و رفته بودم قزوین به خانوادهام سر بزنم. آن روز لابد پی خریدی چیزی بیرون زده بودیم. تا توی کوچه پیچیدیم، شیلان خانم را دیدم که مثل همیشه با لباس کردیاش توی چارچوب در خانهشان نشسته. دامن پیراهنش نیمدایرهی یشمی رنگی بود که بیرون چارچوب، روی موزاییکهای پیادهرو افتاده بود. ما را که دید تکانی نخورد و آرام زیر لب سلام و علیک سردی کرد. برخلاف همیشه به فاطمه واکنشی نشان نداد. کمی فاصله گرفتم و مشغول مرتب کردن کلاه دخترم شدم. نگاهشان کردم. با مامان آرام آرام صحبت میکردند. روی پیراهنش جلیقهی کوتاه مشکیای پوشیده بود و روسری سیاهی سرش بود. رنگی که کردها به ندرت از آن استفاده میکنند. دنیایشان کاملا رنگیست. نارنجی، قرمز، سبز و آبی پایهی ثابت پارچههایشان است. حالا انگار این همه رنگ را کرده باشی توی قاب توسی یا خاکستری. مثلا بخواهی دشت و کوه و رودخانه را توی چند طبقه آپارتمان جا بدهی. این میشود که عصرها توی محله، زنهای جاافتادهی کرد با پیراهنهای مخمل و گیپور و زنهای ترک و شمالی با چادر رنگی یا مانتو مینشینند جلوی در خانههایشان. قزوین به لحاظ اینکه شهر صنعتی محسوب میشود، مهاجرپذیر است. شاید اگر بگویم صنعتی بود، درستتر باشد. کارخانهها و کارگاههای تولیدی بیشترشان تعطیل شدهاند. صحبت مختصرشان که تمام شد، راه افتادیم. گفتم: «انگار حالندار بود» و مامان جوری که بخواهد خودش را بیتفاوت نشان بدهد، بدون اینکه نگاهم کند گفت: «برادرزادهی مشقاسم رو کشتن. خیلی از عروسیش نگذشته» و آرامتر ادامه داد: «میگه سپاه کشتدش. سپاهیا زدنش.» برگشتم پشت سرمان را نگاه کردم. شیلان خانم زل زده بود به جوبی که بین پیاده رو و خیابان قرارداشت. پاییز بود و جوب پرآب بود. گفتم: «لابد یه کاری کرده بوده دیگه، وگرنه سپاه چرا نمیاد ما رو بکشه؟» بی حوصله و کوتاه توضیح داد که او داغدار بوده و درست نبوده از جزئیات ماجرا سوال کند.
مشقاسم شوهر شیلانخانم است. باید تقریبا شصتساله باشند و چندتایی نوه دارند. اهل سنتاند و اصالتشان برمیگردد به ماکو. خانهی پدریام در محلهای است که کردهای سنی زیادی آنجا زندگی میکنند. به طوری که همسایهی سمت چپ و راست، روبهرو و طبقهی پایین، همگی کرد سنی هستند. وقتی میگویم سنی، آدمهایی توی ذهنتان نیایند که میخواهند با کشتن شیعیان به بهشت بروند یا قصد دارند از طریق زاد و ولد غلبهی جمعیتی پیدا کنند. این حرف درمورد کسانی که من میشناسم، یعنی کردهای قزوین و منشاشان کردهای آذربایجان غربی، صدق که نمیکند هیچ، بلکه خندهدار است. آنها هم مثل ما به خاطر اینکه بچه آوردن خرج دارد، بچه تربیت میخواهد و اصلا مگر عقلمان کم است، نهایتا دو یا سهتا بچه میخواهند. اسم بیشتر بچههای دههی شصت و هفتادشان علی و فاطمه و معصومه است و برای دههی هشتاد و نودیهایشان سارینا و آنیسا و آرشام انتخاب میکنند. محرم و صفر مراسم دارند. فاطمیه برگزار میکنند و نه تنها به مشهد و کربلا که به مسجد جمکران هم میروند. بعضیهایشان به اصولگراها رای میدهند، بعضی هم به اصلاحطلبها؛ مثل غالب مردم. کردهای قزوین به دو دلیل در این شهر هستند. یک گروه که حدود صد سال پیش به قزوین تبعید شدهاند و گروه دوم کسانیاند که برای پیدا کردن کار به این شهر آمدهاند. وضعیت کسانی که در روستاها و شهرهای همجوار با ترکیه زندگی میکنند، مشابه وضعیت سایر شهرهای مرزی است. از کارخانه یا کارگاههای تولیدی خیلی خبری نیست. نرخ بیکاری بالاست و کسانی که دام یا زمین کشاورزی ندارند یا به هر علتی شغلهای موروثیشان را از دست دادهاند، راه مناسبی برای سیر کردن شکم زن و بچهشان پیدا نمیکنند. مردان به شهرهای بزرگ میروند که گاهی غم دوری و غالبا پیدا نکردن شغل مناسب باعث میشود به شهر و روستایشان برگردند. ناچارا میروند سراغ شغلهای کاذب مثل دلالی یا کار غیرقانونی مثل قاچاق. قاچاق لباس، لوازم آرایشی، سوخت و هرچه که ممکن باشد؛ حتی قاچاق انسان. نه به این معنی که مثلا پسری برود تهران و کار پیدا نکند و برگردد قاچاقچی بزرگی بشود و باند ایجاد کند؛ نه! باندها وجود دارند و اینها جذب آن میشوند و خواه ناخواه، کسی که تامین نیازهای اولیهی خود و خانوادهاش را در گرو تخطی از قانون میبیند، با قانونگذار هم تقابل پیدا میکند. میبیند قانونگذار و مسئولان مملکت، خودشان و بچههایشان در رفاهاند اما راهی جلوی پای اینها نگذاشتهاند که بتوانند نیازهای اولیهشان را برطرف کنند. اسمشان میشود قاچاقچی خردهپا و شاید حقوق بعضیهایشان از حقوق رسمی وزارت کار هم کمتر باشد. در کنار فقرمادی، فقر فرهنگی هم مشکل دیگری است که میتواند عرق ملی_میهنی این گروه را کم کند. یکی از نمودهایش هم در دسترس نبودن برنامههای صدا و سیما در این مناطق است. برای دیدن برنامههای صدا و سیما باید ماهواره داشته باشند و وقتی از ماهواره استفاده کنند، بین شبکههای خوشرنگ و لعاب ترکیه که به زبان مردم آن منطقه نزدیک است و صدا و سیمایی که با زبان فارسی است و اثری از خودشان در آن نیست، کدام را انتخاب خواهند کرد؟ صدا و سیما تریبون رسمی حکومت است و نفوذ زیادی در آنجا ندارد. جالب اینجاست که در شهرها و روستاهایی که به مرز نزدیکتر است، شبکههای ترکیه بدون ماهواره در دسترس هستند. یعنی ماهوارههای صدا و سیمای ما مرزهای خودمان را پوشش نمیدهند اما امواج شبکههای آنها از مرز میگذرند و به مردم ما میرسند. این از تلوزیون! نهادهای حوزوی هم اگر برنامهی تقریب مذاهب داشته باشند، غالبا به این منطقه توجهی نمیشود. با شرایطی که توصیف شد، گروهکهای تجزیهطلبی چون «پ.ک.ک» سعی میکنند از موقعیت استفاده کنند و با تهییج کردن و سوءاستفاده از احساسات قومیتی و نژادی نیرو جذب کنند. و مگر فتح بعضی از روستاها و شهرها در عراق توسط داعش با روشی غیر از این بود؟ در برخی مناطق راه افتادند در روستاهای محروم و بیخبر، با غذا و پوشاک به اسم کمک به اسلام و خودشان را یاور مسلمین نشان دادند و شد آنچه شد. اینجاست که حرف «آقای خامنهای» که میگویند در درگیری با داعش باید سعی کنیم کمترین تلفات را بدهیم چرا که در جبههی مقابل همه معاند نیستند و کسانی هم هستند که گول خوردهاند و گمراه شدهاند، اینجا معنی پیدا میکند.
فردای آن روز بابا و مامانم رفتند خانهی همسایه تسلیت بگویند. از پنجره، خانهشان را میپاییدم که کی مامان بیرون میآید. بیرون آمدند و برخلاف معمول نه شیلان خانم و نه مشقاسم، برای بدرقه دم در نیامدند. این رسمشان است و این جور وقتها به نشانهی عزادار بودن کفشهای مهمان را جفت نمیکنند و از بدرقه تا دم در هم خبری نیست. همین که مامان و بابا رسیدند خانه، از علت کشته شدن مرحوم پرسیدم. اسمش رضا بوده و از زمان نامزدی تا بعد از ازدواج برای پیدا کردن کار چندباری آمده قزوین، کرج و تهران و کاری که کفاف کرایهی خانهی مجردی و پسانداز را بدهد، پیدا نکرده. انقدر رفته و دست خالی برگشته تا بالاخره یکی پیشنهاد داده برود برای کسی کار کند که قاچاق سوخت میکند. بشود رانندهی یکی از کانتینرها. نهایتا هم روز موعود، در درگیری بین سپاه و قاچاقچیان به ضرب گلوله کشته میشود. دستمزد رضا در این رانندگی چقدر بوده؟ برای چقدر مجبورا خلاف کرده و کشته شده؟ برای پنجاه هزارتومان!
بعد برای مامان درد و دل کرده که فقط همین مورد نیست. این پنج یا ششمین موردی است که توی طایفهشان اتفاق افتاده. نفرات قبلی اغلب دوتا گالن سوخت روی قاطر و الاغ گذاشتهاند و موقع رد شدن با شلیک مرزبان سپاه کشته شدهاند. خواستهاند حداقلهای معیشتیشان را تامین کنند، نانی برای خوردن، پولی در حد آب و گاز و برق. حالا اما زنهای جوانشان ماندهاند و بچههای یتیم.
به این طریق در جمهوری اسلامی ایران جوانی برای تامین معاش خانوادهاش در حین ارتکاب جرم کشته میشود و آیا بازماندگانش قهرا اپوزیسیون نخواهند شد؟ بازماندگانی که تلاشهای فرزندشان را برای پیدا کردن کار و تامین معاش دیدهاند. این روایت، روایت درد است. جوانی از سر اجبار جرمی مرتکب شده اما میدانم مقصر اصلی او نیست. کسی هم که شلیک کرده مقصر نیست. به عنوان حافظ امنیت کشور، بخشی از وظیفهاش دفاع از اموال سرزمین است و باید کارش را میکرده. نمیدانم این دولت و آن دولت چقدر تقصیر دارند. نقش نهادهای حکومتی و سازمانهای خصوصی و غیره چقدر است. ولی آه خانوادههای این قربانیان دامن کسانی را که باید کاری میکردند و نکردند، خواهد گرفت. اصلا آیا ما که در برابر این مصیبتها بی تفاوت سکوت میکنیم، مقصر نیستیم؟
حس کردم این غصه رو
عااااااالی بود
و این عالی یعنی پرشدیم از بغض و درد سهیلای جان، خانم جامعه شناس عزیزم
عزیزم مثل همیشه قلمت اشکمو دراورد.تو همیشه داستانات خاص هستن
ممنون بابت قلم زیبات
عزیزم عالی بود ولی اشکم دراومد
درد خیلی از مردم این سرزمین بود…
راستی بعنوان یه لرستانی عارضم خدمتتون که این عکس مروب به لباس زنان لر هست نه کرد…
کردها از روسری های توش تور به کار رفته استفاده می کنند و لرستانی ها از این مدل روسری که به شال و ستره معروف هست
خوبه دنیا تموم میشه می میریم! یه روز این غصه ها و قصه ها تموم میشه بالاخره.
خداروشکر. 🙁
???
چقدر دلم میخواست میتونستم از قلمت تعریف کنم اما بغض امانم نمیدهد??
مامان معصومه عزیز من خودم کوردم از وقتی که یادم میاد از این روسری ها استفاده میکنن.روسری توری رو بیشتر وقت جشن ها و عروسی ها سر میکنن
سلام
بخاطر ۵۰ هزار تومان
واقعا درد داره
البته قاچاق عاقبش همینه
ولی مسیولین باید کار افزایش بدن.
زیبا نوشتی سهیلا جان
سلام
بخاطر ۵۰ هزار تومان
واقعا درد داره
البته قاچاق عاقبش همینه
مسیولین باید کار افزایش بدن.
زیبا نوشتی سهیلا جان
عالی بود.بهترین داستانی بود که تا الان خوندم
…