«سُمِ رزمندگانِ وطن؟!!!»
همه چیز در دم و دستگاه امام حسین (ع) پیدا میشود؛ از چاییریزها تا «پژوهشگرانِ» توی گیومهای، که دربارهی چایِ یک روضهی خاص تحقیق میکنند که آیا هندی است یا سیلانِ سریلانکا! و غیره و ذلک.
پوزیشنِ غریبِ نوهی عباسبنگر، نوزده پاراگراف دارد در شش صفحه، که نمیتواند روایت باشد. متن، پرزنتیست ناشیانه از احوالات و کار نویسنده و سفرهای که پایش نشسته است. مواد خام و اطلاعاتی که متن به ما میدهد، یک ویکیپدیای شفاهی است و آشناست که پیشاپیش در ذهن بسیاری از مخاطبان وجود دارد و برای دانستنش نیازی به خواندن این نوزده پاراگراف نیست.
نویسنده در سراسرِ متنش ادعای عقل دارد. چه خوب؛ هر ادعایی قابل راستیآزماییست. عقلی که ته متنش، با ادای تقدیرگرایی _که البته وَرِ دیگر خودلوسکنی نویسنده است_ نقض میشود؛ حتی اگر هم خودش نخواهد. و کار من در این یادداشت نشان دادن ادعاهای نویسنده در متن است که یا غلط هستند و یا اگر درستاند، از پس ساختنش برنیامده است. و این یادداشت و خودم را در معرض هرگونه نقد قرار میدهم.
نویسنده نقش خودش را نقشی میداند که حضرت عباس در کربلا ایفا کرد.
نویسنده برای اینکه اول ماجرای «وضعیت غریبِ…» به خودش تِمی نیمچهقدسی بدهد و داستانش را هم پیش ببرد، ناچار است کمی از زمان خودش عقبتر برود _دو نسل_ و سه پاراگراف خرج پدربزرگِ تعزیهخوانش کند که نقش حضرت عباس را داشته. خرج عباسبنگر. «اسمش عباس بود، عباس بنگر». اول اینکه آدم پدربزگش را با «اَش» خطاب میکند؟ حال چرا اسم و رسمِ پدربزرگ را میآورد؟ چون قرار است بگوید وقتی پدربزرگ بند چکمههایش را میبسته و «مَشک در دست میتازانده سمت شریعه، شاید از ذهنش گذشتهام». به وضوح ربطش چیست؟ ربطش این است که بدون هیچ تاویلی از سوی ما، نویسنده میخواهد و خواسته، لابلای این کلمات، نقشِ کنونی خودش را نه تنها ادامهی نقش پدربزرگش بداند؛ بلکه ادامهی نقشی بداند که پدربزرگش در تعزیهها نقشِ آن شخص و افعالش را بازی میکرده است؛ یعنی نویسنده در زمان معاصر با نوشتههایش همان نقشی را دارد که حضرت عباس در آوردن آب. از روی کتاب روایت دهید؛ به حضرت عباس اگر جز این باشد. و «شاید»ی هم که نویسنده گذاشته وسط آن جمله، شاید نیست، قطعا است. که اگر «شاید» باشد، در تمهیدِ متنش بیاثر است. ماجرا همین است دیگر؛ شاید یک موقع دیگر و جایی دیگر تعارف را بگذارد کنار و یکراست بگوید نقش من نقش ابوالفضل است؛ البته ابولفضلِ شکاک. شکاک توی گیومه.
مشت سینما برای هیچکاک باز نشده؛ برای نویسنده باز شده؛ آنهم از کلاس اول راهنمایی!
در پاراگراف چهارم، پژوهشگرِ توی گیومه، یک تعریفِ گنگ میدهد از هر «تجربه قدسی» و هر «آیین دینی». ببینیم نتایج پژوهشهایش چیست؛فارغ از اینکه به بحثها و نکات فلسفهدینیها، «میرچا الیاده»، «ویلیام جیمز»، «عبدالکریم سروش» و کتاب «عقل و اعتقاد دینی مایکل پترسون» و دیگران اشاره کنیم. او مینویسد: «در تجربهی قدسی صداها گنگ و مبهم میشوند و تصویرها مات». همین. پژوهشش از تجربهی قدسی، آیین دینی، «آنِ در آنها» و آنِ اینِ در آنها همین است؛ گنگ، مبهم و مات. شبیه آن چیزی که در سینماهاییهای درجه چند از روح نشان میدهند. همان سینمایی که پایان متن میگوید مشتش برایش گشوده شده، آنهم در اول راهنمایی، آنهم با یک تجربهی ساده و دم دستی. وقتی مشت سینما برای خیلی از کارگردانهای نامبر وان باز نشده، نمیدانم بچهی اول راهنمایی این چه صداهای گنگ و مبهم و تصویر ماتیست که دارد از خود نشان میدهد.
در کآشوبی که با عاشورایِ توی گیومه عکس یادگاری میگیرد، نویسندهی روایتِ دوم، به پاهایِ بچههای جنگ میگوید «سُم».
در پاراگراف پنجم، در ظهر عاشورای پادگان لشکر هشت، نویسنده _وقتی کودک بود_ دوست داشت از روی شانههای پدرش خود را بیندازد وسط موج جمعیتِ سینهزنها؛ اما میترسید از خفگی و لِه شدن؛ لا، و زیرِ پایِ رزمندهها. دقت بفرمایید؛ آنجا ترسید بپرد پایین، و تهورش را گذاشت برای اینجا که در ابتدای پاراگراف شش، با بهره گرفتن از ساختارِ پاراگرافبندی این بیتِ معروف را بیاورد که: «عصر فردا بدنش زیر سم اسبان است». یعنی میترسد بیفتد زیرِ «سُمِ» رزمندگان جنگ و لِه شود؟ زیر سُمِ بچههای جنگ. این بیت اگر هم ربطی به پاراگراف پنج داشته باشد، نامربوط به پاراگرافِ شش است. کتاب را باز کنید؛ راستیآزمایی کنید من را. پاراگراف شش بعد از این بیت شروع میشود؛ و این بیت نامربوط است به پاراگرافِ شش، پس مربوط است به پاراگرافِ پنج. و البته نویسنده بعدِ این بیت نقطه نمیگذارد که نکند این بیت، تک و تنها، اولِ پاراگراف شش، بیمعنا شود. و شجاعت این را هم ندارد که بیت را آخر همان پاراگرافِ پنج بِچِپاند. و البته کسره هم نمیگذارد زیرِ آخرین کلمهی این بیت تا متصل نبودنش به ادامهی جملهها معلوم نشود. بیت را همینطور ولِ میکند وسطِ پاراگرافِ شش و پنج. پس کارکردِ این بیت بدون هرگونه تفسیر و تاویلِ لایتچسبکی همین که گفتم میشود. صفحهی اول، راوی خودابولفضلپنداری دارد؛ مضمن. و در این صفحه نویسنده میترسد بیفتد زیر «سُمِ» آدمهایی که جانشان را گذاشتند کفِ دستشان و رفتند خط مقدم جبهه تا من و تویِ بنویس، دلخوش باشیم به«شجاعانهترین» کار زندگیمان، یعنی نوشتن. شجاعانه هم توی گیومه.
نه آقا قبول نیست؛ تو دیدی!!!
نویسنده در پاراگراف شش اِشعار داده که امام حسینِ لشکر هشت، امام حسین رزمندهها بود؛ و شعارشان «کجایید ای شهیدان خدایی» و مداحانشان «آهنگران و فخری و کویتیپور و خرازی». آقا قبول نیست. تو دیدی! نویسنده دارد چشمبسته غیب میگوید و چیزهایی که اظهر من الشمس است را مکتوبشده و البته رقیق، تحویل خودمان میدهد.
عدم کارآییِ روضههای سیاسی و سنتی؛ به دلیل انحصاری بودن
پاراگراف هفت قرار است تمهیدِ شکلگیریِ نطفهیِ «موسسهیِ فرهنگی هنریِ آیه» در اصفهان باشد؛ که راوی هم دستاندرکارش بوده. ببینید چطور نمیتواند برگزارش کند. نویسنده بدون توجه به «چگونگی» فقط از «چهها» میگوید. به سالهای جوانی میگوید «سالهای پرسش و تردید و نقد»، «سالهای برهم خوردن نظمهای قبلی». همهچیز عامدرعام است و مفروض. حال پرسشهای این آقایان منتقد در موسسهی آیه چه بوده؟ اینکه «چرا باید روضهها این طوری باشد؟». چطوری؟ «چرا در انحصار یک عده آدم خاص؟» خُب، معنای انحصار همین است دیگر. نمیتواند که در انحصار یک عده آدم عام باشد. و پرسشِ «مگر امام حسین فقط مال شماست»ش دیگر لوس لوس است. آنها میخواستند امام حسینی را تاسیس کنند که سیاسی و سنتی نباشد.
روضهی کنار کلیسای وانک به سبکِ جشنهای بالماسکه؛ انحصاری
در پاراگراف هشت از دل آن پرسشهای عام و خام پاراگراف شش، آیه را تاسیس میکنند. سال اول جایی نزدیک کلیسای وانک اصفهان را اجاره میکنند. اصلا فکر نکنید اصفهان جا کم دارد و یا کارشان احیانا سیاسی_فرهنگی_مذهبی_هنری نبوده است. این همه جا، عَدل کنارِ کلیسا؟ به دلیل عدم کاراییِ امام حسینهای سنتی و سیاسی «فقط میخواستیم خودمان _یعنی خودشان_ صاحب مجلس باشیم». «مجلسی که فقط با کارت دعوت میشد وارد شد». خب اینکه شبیه جشنهای بالماسکه؛ انحصاری و دعوت خاص از سویِ صاحبمجلسها و نه دعوتِ عام امام حسین. راستی یکی از پرسشهای اساسیِ شکلگیری آیه فراموشمان نشود. «مگر امام حسین فقط مال شماست؟» حال ببینیم نویسنده، عدمکارایی سنتیها و سیاسیها، با تاسیس موسسه آیه را چگونه در متن برنامهریزی کرده است. دقت بفرمایید. عامِ عامِ عام است. «کار شبانهروزی فشرده»، «جلسه پشتِ جلسه». خب؟ «برای همه جزئیات مراسم برنامهریزی میکردیم». خب؟ «با هدف تغییر». خب؟ «طرحی نو در انداختن». خب؟ «بر هم زدن سنت مرسوم». خب! «از تلاوت قرآن تا منبر، از شعر و روضه تا فضاآرایی داخل و بیرون مجلس با المانها و طرحهای حجمی و مفهومی». وقتی نویسنده حتی یک خط هم نمیتواند که بتواند توضیح یا نشان دهد که نتیجهی آنهمه برنامهریزی در «جلسه پشت جلسه» چه شده، پس ما مثلا برهم زدن سنت مرسوم در تلاوت قرآن تا منبر را چگونه بفهمیم؟ مثلا قرآن را میگذاشتند آخر جلسه بعد از شور و سینهزنی میخواندند؟ یا پرفورمنسشان مثل اجراهای لوسآنجلسی برادرانِ شبپره بوده است؟
«از… تا»های الکی و بیمعنا
نویسنده در پاراگراف نه میآید به تهران و ساختار جملهها به «از… تا» تبدیل میشود. از این تا اون. «از… تا» اگر دو سر یک طیف را شامل شود، معنایش مشخص است وگرنه کافی بود لایشان یک کاما بگذارد و خودش و ما را به دردسر تاویلهای الکی _که البته در متن بخواهد ازش نان بخورد _ نیندازد. مثلا نویسنده نوشته، شروع کرده به چشیدنِ منبرهای مختلف، متنوع و متکثر (عام). از جلسهی «آمیز اسماعیل دولابی» تا محفل «حاجآقا مجتبی تهرانی»، از مجلس «شیخ حسین انصاریان» تا جلسهخانگیهای «آقای فاطمینیا». خب قاعدهی از تاهای این پاراگراف چیست؟ اگر تفاوت دارند چرا نیمخط نمیگوید؟ اگر ندارند چرا از تا_از تا میکند؟
معنای ادبیاتیِ «باز کردنِ چشم» را هم فهمیدیم!
در پاراگراف ده تازه ماجرا _نه برای ما بلکه برای منویات نویسنده_ شروع میشود. در دانشگاه موضوع تحقیقش را مداحی انتخاب میکند و این موضوع آنقدر بزرگ و بزرگتر میشود که… .
نویسنده میگوید چشم که باز کرده دیده چهارپنجسالی گذشته و تمام فکر و ذکرش شده پژوهش دربارهی عاشورا. وقتی شخصی تنها کار به اصطلاح جدیاش «یک کارِ خاص» است، مگر ممکن است یک روز چشم باز کند و ببیند همهی فکر و ذکر و کارش شده آن کار؟ نویسنده روایت را با تخیلهایی که فقط خود آدم خوشش میآید خلط کرده است و پا در راهِ توهم گذاشته. توهم اینکه در روایت میتواند هرچه بنویسد؛ مخاطب قبولش میکند.
بیت رهبری یا بیتِ قمی؟
پاراگراف یازدهم باز «از… تاها» شروع میشود. از_تاهایی که کمی قاعدهمندتر از دو پاراگراف قبلش است و برخی تضادها را پر رنگتر میکند. مثلا ما باید متوجه شویم «حسینیه ارشاد» تایِ از «هیات دیوانگان حسین» است. یا اینکه اساسا بیتی وجود دارد آن سرِ طیفِ بیت رهبری و اسمش بیتِ آقای قمی است. البته عاشورا و محرم موضوعِ متن نویسنده است پس چرا از «فاطمیههای» بیت رهبری میگوید و از «محرمهای» بیت آقای قمی؟ بیت رهبری محرم هم دارد؟
محرمِ مردم تقویمی است ولی نویسنده کلِ یومهایش عاشورا؛ توهمِ تَبختُر
نویسنده در پاراگراف سیزدهم مردم را از خودیها _یعنی روضهخوانها_ جدا میکند و خودیها را هم از خودش. و مینویسد: «محرم برای اغلب مردم تقویمی است… محرم من ولی تمام نمیشود». صفحهی اول خودش را ابولفضل پنداشت، صفحهی دوم امام حسینِ زیر سم ستوران و حالا در صفحهی چهارم جماعتِ روضهخوانها را با خودش مصداق جملهی «کل یوم عاشورا» میداند؛ و البته یک واقعا هم میچسباند تنگش. این است نتیجهی پژوهشهایش و نشستن پای سفرهی امام حسین. قاعدهاش این است، جملههایی را پیدا کن و بچسبان به خودت و خودت را مومن و شیعهی شیعهپژوه و از این حرفها بنام؛ بدون هیچ ساختنی در متن. و در مقایسهای پوزیشن خودش و روضهخوانها را متفاوت میداند. دقت بفرمایید؛ تفاوت با روضهخوانها را از زمین تا آسمان میداند. به نظر میرسد نویسنده معنای کلمات را نمیداند. به هر حال همهاتان در یک دستگاه دارید کار میکنید دیگر. مگر داری در لاس وگاس قمار میکنی که تفاوت را زمین تا آسمان مینویسی؟ یا در سیلیکونولی استارتآپ راه انداختهای برای بیزینس؟ جالب اینکه نویسنده در متنی که قرار است اساسا ادبیات باشد و روایت، مینویسد: «ورود روضهخوانها به کل یوم و عاشورا و… از در ادبیات و هنر است» و ورود او _که متنش پر از تناقض و غلط فاحش فرمی و محتواییست_ از تاریخ و جامعهشناسی و ابزارش عقل.
«بازم اشکایِ چشمام»؛ با هزار مقدمهچینی یا «فقط با یه اشاره؟»
بالنبی و آله
مطالب دیگر دربارهی کآشوب را در لینکهای زیر دنبال کنید:
اصالت امر غیر اصیل
«من بدم»
مظلومی یزید
که جای ملال نیست
آشوب متن، آشفتگی محتوا
یک روایت از بیست و سه روایت
خبری نیست
بازخوانی یک روایت
فقدان ضربهی سرنوشتساز سه از پنج
بنده حدود چهار-پنج مطلب را راجع به «کاشوب» خواندم. چه بد نویسنده و ناشرش را به زمین میزنید! متعجب شدم از اینهمه انتقاد از کاری نو. نهالی در زمین ریشه ندوانده از جا کنده شد. نمیگویم که کار شما بد است، منتقدید و کارتان نقد کردن. آن نقدی که نویسنده را به زمین نزند، قوی ترش میکند؛ ولی به نظرم زیاده روی کردید.
ادعای سواد دارید و رسما بی سوادیتان را به رخ میکشید. کاشوب شروع خوبی است عین آدم نقد کنید بهتر شود نه با این همه پدرکشتگی ضایع طور
نچسب بود.
یعنی همانطور که از روایت نبودن روایت گله شد، میشود از نقد نبودن این نقد هم گله کرد
سرشار از اغراق و نیتخوانی و شلوغبازی
اول برید نقد کردن یاد بگیرید بعد دست به قلم بشید و هر چرتی به ذهنتون رسید بیارید روی کاغذ.
متن شما همون قدر که به نقد بی شباهت اه، شبیه یه عقده گشایی و تسویه حساب اه. شما هم شجاعت داشته باشید متنتون رو به اسم نقد به خورد خواننده ندید، بالاش درشت بنویسید عقده گشایی.
:))))))))))
نقد بود این یا تسویه حساب؟
آنچه از این به اصطلاح نقد میفهمم فقط نفرت جناب منتقد از جناب نویسنده است. انصافم آرزوست.
این نقد! بیشتر شبیه تسویه حساب شخصی با جناب مظاهری است تا نقد علمی
دوستان دلشان از نوشته های جامعه شناسانه ایشان پر است سر روایتشان خالی کرده اند!
سلام بر دوستان. من اصلا شخص محسن حسام مظاهری را نمی شناسم، علاقه ای هم به آشنایی با او ندارم. هیچ کدام از کتاب ها یش را هم نخوانده ام. حسابی هم باهاش ندارم که خواسته باشم تسویه کنم. اگر نقدی به نقدم دارید بفرمایید، در خدمتم. طاعات و عبادات همه دوستان عزیز هم قبول درگاه حق
محسن باقری
۲۰ آبان ۹۶
نجف
این نوشته لحن تندی داشت. بسیاری از جملهها کنایه و طعنه بود. قیاسهای ناصحیح زیادی هم در آن به چشم میخورد که همهی اینها به دور از نقد منصفانهست. هر چند برخی اشکالاتی که به روایت گرفته شده بود تا حد زیادی درست بود اما تلخی جملات به قدری پررنگ بود که مغز نقد وارده به چشم خوانندهای که احتمالا با سایر آثار نویسنده آشناست، نمیآمد.
ضمن اینکه نگاه از بالا به پایینی که متذکر آن شدهاید در متن روایت وجود ندارد. نویسنده که خود یک پژوهشگر عاشوراست از قضا شکوه میکند از ذهن جستجوگرش که مانند انسان عامی نیست. این را تبختر و تکبر نمیتوان نامید.
از آنجا که روایت آقای مظاهری اساسا از جنس واقعیت است و برخورد داستانوار نمیتوان با آن داشت، شناخت باقی آثار و پیشینهی ادبی ایشان کمک میکند که درک صحیحتری از نگاه نویسنده به مقولهی عزاداری داشته باشیم.
و همین مساله احتمالا دلیل تذکر باقی دوستان نیز هست.
سلام و درود.
خانم نفیسه کاخانی
ممنون از کامنتی که گذاشته اید.
من نقدم را مستند به جمله ها، واژه ها، و متنی نوشته ام، که نویسنده اش نوشته است. چه بهتر بود برای نکاتی که نوشته اید، دقیقا، به جمله ها و استراکچر نقدی که نوشته ام، استناد می کردید و دقیقا نشان می دادید کدام جمله یا کجای نوشته من، ضعف ها یا اشکالاتی که می فرمایید را دارد.
دیگر اینکه، ما نقد درست و غلط داریم؛ نه نقد منصفانه و غیر منصفانه. اینطور، محک زدن نقدها هم می تواند روشمند و قابل اندازه گیری- آنهم بیرون از ذهن نویسنده ی ذی نفع- باشد . نقدی که شما به تبعیت از دیگران اسمش را گذاشته اید “منصفانه”، چیزی است که عموما نویسنده ها، سینماگران و دیگر مولف ها- اعم از قوی، متوسط و ضعیف-، دوستش دارند، و به راحتی و بی هیچ نمایان ساختن منطقی، هر آنچه که بنا به سلیقه و ذوق شخصی شان- که ریشه در ساحت خوشایندها و بدآیندها دارد-، را می توانند غیر منصفانه بدانند و بخوانند. مثلا اگر نقد- حتی بنابر فرم چیزی که دارد نقدش می کند- لازم باشد لحنی تند داشته باشد- آن را خارج از دایره خودساخته و پرداخته ی انصاف می دانند؛ که انگار ملاک های انصاف شدیدا روشن و نمایان اند.
من برعکس خیلی ها باور صادق موجه ام این است که منتقد، بی برو برگرد، “روابط عمومی” نویسنده ها نمی تواند باشد. دامن زدن به چیز مجهول الهویه ای به اسم “نقد منصفانه”، کلکی مولف ساخته است که آبشخورش، شلم شوربای اخلاقی است که ساخته شده تا منتقد را روابط عمومی خود کند.
لطفا اگر برایتان مقدور است یک بار دیگر کامنت منتقدانه تان را دقیق تر، واضح تر و مستند بنویسید، تا اگر احتمالا اشکالی در یادداشت منتقدانه من است، نشان داده شود.
مرسی از وقتی که برای خواندن نقد و کامنت های زیرش گذاشته اید.
سلام و عرض ادب جناب باقری
متشکرم از پاسخ مفصلتان. آنچه که بنده پیشتر نوشته بودم در حد بضاعت یک کامنت بود وگرنه اگر قرار به نقد ِ نقد نوشتن باشد حرف بسیار است.
در پاسخ به شما دو مورد را متذکر میشوم:
مورد اول: به نظر میرسد نگاهی که به نقد دارید یک نگاه کاملا آکادمیک است (ما نقد درست و غلط داریم؛ نه نقد منصفانه و غیر منصفانه). اما به فرض صحت این دیدگاه و با لحاظ معیارهای آکادمیک نیز، متن بالا ایراداتی دارد. کافی است به این جملات توجه کنید:
– پرسشِ «مگر امام حسین فقط مال شماست»ش دیگر لوس لوس است.
– خب اینکه شبیه جشنهای بالماسکه؛ انحصاری و دعوت خاص از سویِ صاحبمجلسها و نه دعوتِ عام امام حسین.
– یا پرفورمنسشان مثل اجراهای لوسآنجلسی برادرانِ شبپره بوده است؟
– مگر داری در لاس وگاس قمار میکنی که تفاوت را زمین تا آسمان مینویسی؟ یا در سیلیکونولی استارتآپ راه انداختهای برای بیزینس؟
وجود این جملات حتی در یک متن آکادمیک هم نشانهی غیرحرفهای بودن نگارندهی آن است. چرا؟ چون لحن نامناسب دارند. فرق نقد منصفانه و غیرمنصفانه در همین است. جملات بالا به راحتی میتوانند بازنویسی شوند بی آنکه رفرنسی از بین رفته باشد یا خدشهای به مقصد اصلی نویسنده از نوشتنشان وارد شود. و مهمتر از آن، خواننده نیز بدون نیاز به جبهه گیری احساسی معنا و مفهوم آن را دریافت میکند. و مطمئن باشید با ملایمتر شدن این جملات هیچ کس منتقد را روابط عمومی نویسنده نمیداند.
مورد دوم: نقد الزاما یک متن آکادمیک نیست که سراسر آن پر از رفرنس باشد بلکه نظر شخصی منتقد در آن دخیل است. این نظر شخصی به فراخور پارامترهای مختلف میتواند صحیح باشد یا خیر. مثلا این قسمت را در نظر بگیرید:
-حال چرا اسم و رسمِ پدربزرگ را میآورد؟ چون قرار است بگوید وقتی پدربزرگ بند چکمههایش را میبسته و «مَشک در دست میتازانده سمت شریعه، شاید از ذهنش گذشتهام». به وضوح ربطش چیست؟ ربطش این است که بدون هیچ تاویلی از سوی ما، نویسنده میخواهد و خواسته، لابلای این کلمات، نقشِ کنونی خودش را نه تنها ادامهی نقش پدربزرگش بداند؛ بلکه ادامهی نقشی بداند که پدربزرگش در تعزیهها نقشِ آن شخص و افعالش را بازی میکرده است؛ یعنی نویسنده در زمان معاصر با نوشتههایش همان نقشی را دارد که حضرت عباس در آوردن آب.
خواننده به سادگی میتواند با نتیجهگیری شما (جملهی پایانی) موافق نباشد و ذکر احوال پدربزرگ نویسنده را صرفا مطلع روایتی بداند که در آن نوه به دنبالهروی از جدش علاقه به حضور پررنگ در دستگاه امام حسین دارد نه اینکه الزاما خود را حضرت عباس بداند! اینجا هیچ دودوتا چارتایی درکار نیست که با آن بشود خواننده را مجبور به پذیرش کرد. بلکه نظر شخصیست. پس نقد نوشتن ورای مقاله نوشتن است.
عذر بنده را برای تاخیر در نوشتن پاسخ پذیرا باشید.