کسی حواسش به او نیست. آدمها میآیند، دست روی سینه میگذارند و به عبدالعظیم حسنی سلام میدهند، میروند نزدیک ضریح و او را نمیبینند. سرشان را به سمت راست نمیچرخانند. اگر هم بچرخانند، او را نمیبینند، مگر با دقت زیاد. مردی معمولی، میان بقیهی مردهای معمولی گم است. دقت زیاد میخواهد که کسی به خرج بدهد و مرد معمولی را از بین دوسه نفری که دورش حلقه زدهاند تشخیص بدهد، تازه اگر او را به اسم و رسم بشناسد و عکسش را جایی دیده باشد. زیر قاب زیارتنامهی عبدالعظیم حسنی که به دیوار میخ شده، نشستهاست. ساعت ۳۰/۳ حرم خلوت است. «دکتر» قرار بوده ساعت ۳ بیاید، اما نیامدهاست. بعضی جوانترها که ریشی دارند و هیبت بسیج دانشجوییها را، میآیند و دور و برش مینشینند، شاید هم کمی حرف میزنند و میروند.
بستنشینی در حرم عبدالعظیم حسنی پرسابقه است، حدود صد سال پیش رسم بودهاست. دوران قاجار هرکس ترس حاکم وقت یا اعتراض سیاسی داشت آنقدر در حرم بست مینشسته تا به خواستهاش رسیدگی کنند. گاهی هم شده بود که فرد ماجور آنقدر بست نشسته تا کسی که از او فراری بوده مردهاست. آخرینبار در دولت مهر و عدالت بود که یک طلبهی عدالتخواه سیرجانی در اعتراض به زمینخواریهای شهرش چندماهی در ضلع جنوبی حرم عبدالعظیم بست نشسته بود و آخرسر نه با سلام و صلوات که با زور او را گرفتند و بردند تا به وضعیت کم سر و صدایش خاتمه بدهند. اینبار اما بست نشینی پرسر و صداتر است؛ چون آدمی که بست نشسته منتسب به کسی است که صدا دارد، اسم دارد، زمانی هم قدرت داشت، حالا شاید فقط نفوذ قلبی دارد؛ شاید.
«حمید بقایی» کمی آنورترِ مزار «آیتالله حقشناس» نشستهاست، خانمها را به قسمت مردانه راه نمیدهند. از جایی که من هستم تا جایی که او نشسته فاصله زیاد است. گوش تیز کردن یا سوال پرسیدن از خادمان به کمکم نمیآید. همه قسم خوردهاند که هیچی نمیدانند و اصلا حق دخالت ندارند. یکبار به بهانهی فاتحه خواندن برای آقای حقشناس با زنی همراه میشوم و میروم آنطرف تا سرک بکشم، ولی باز هم صدایی به گوشم نمیرسد. فقط یک چهرهی آشنای دیگر میبینم: «جوانفکر». سرجای قبلیام، پشت ستونهای سنگی حائل میان زنانه و مردانه، که برمیگردم دوسه تا خانم دیگر هم آنجا ایستادهاند. یکیشان سر میآورد زیر گوشم و پچ پچ میکند: «برای چیزی که ما اینجاییم اومدید؟»
_ شما برای چی اومدید مگه؟
«ما اومدیم دکتر رو ببینیم.»
_آره. منم میخوام دکتر رو ببینم.
«دیروز هم بودی؟»
_نه. خبر نداشتم. یعنی دیر فهمیدم. شما میدونستید؟
«ما برای دادگاهش رفتهبودیم که فهمیدیم اومده اینجا.»
خودم را آدم خنگی نشان میدهم که فکر میکند به کسی ظلم شده و میخواهد بداند ماجرا، دقیقا چیست. «میدونید، اسم چندتا از دوستای عدالتخواهم رو پای طوماری که دارن امضا میکنن دیدم، میخوام بدونم ماجرا چیه دقیقا».
چندنفری داوطلب میشوند تا از ابهام بیرونم بکشند. همهشان باهم حرف میزنند. گاهی جملات همدیگر را تکمیل هم میکنند. یکیشان که صدایش و اعتراضش بلندتر و بیشتر از بقیه است، نیمساعتی ایستاده برایم حرف میزند. از اینکه لاریجانیها را کسی دوست ندارد، از اینکه رهبر هم دلش خون است. از اینکه از وقتی احمدینژاد رفته چقدر همه بدبخت شدهاند. از اینکه دیروز اینجا، جلوی همین ضریح مقدس، انگشت خبرنگار ایسنا بخاطر حملهی ماموران امنیتی در رفته است. آنها خواستهاند کتککاری کنند ولی او داد و بیداد کردهاست و فراریشان داده. چیزهایی میگوید که کانال دولت بهار هم دربارهشان حرف نزدهبود. پرحرفیاش حوصلهام را سر میبرد. وقتی به تعریف خوابی که از امام زمان دیده میرسد، همانجور قیافهام را گیج نگه میدارم، که نخندم، یا چیزی مثل «برو بابا دیوانه» به او نگویم. عمیق نگاهش میکنم و از حرفش احساس تاثر نشان میدهم. «من خودم امام زمان رو تو خواب دیدم، گفت الان آقا احمدی نژاد مثل پدر من، امام علیِ روی زمینه.»
چند نفر دیگر هم دور و برمان جمع میشوند. از سلام و علیکهایشان معلوم است همدیگر را میشناسند، از روز قبل. قبلترها فکر میکردم «بهاری»ها باید جور خاصی باشند. چه جورش را نمیدانم درست، ولی شبیه این آدمهای معمولی که هرروز هزارتایشان را توی مترو و اتوبوس میبینم نبودند. چادرهایشان را اینجوری سفت نمیگرفتند یا انقدر غلیظ آرایش نمیکردند. حتی چادر لبنانی هم سر نمیکردند. تیپیکالشان همان دخترِ اولی بود که برایم حرف میزد؛ شلخته، قیافهاش شبیه شخصیتهای داستانهای داستایفسکی، چشمهایی که خشن بودند و نمیتوانستند چندثانیه هم پشت سر هم به آدم زل بزنند و مدام در رفت و آمد بین نگاه آدمهای دیگر بودند، ابروهای کوتاه، صورتی سرد و بیروح بود که همهجوره راه ارتباطی را به روی آدم میبست. بهاریها انقدر شبیه آدمهای معمولی اطرافم نبودند، اگر هم بودند توهم «ما بیشماریم» نداشتند. از جمع ده نفرهی خودشان ذوق نمیکردند و بعد از دست دادن با همدیگر به حق امام زمان دعا نمیکردند که با این جمع شدنها ریشهی ظلم برکنده شود. حجتیهایها وقتی به هم میرسند جور دیگری دعا میکنند؟
زنی که نوبت بعدی را برای حرف زدن میگیرد شصت و خوردهای سال دارد. همسن و سال مادربزرگم، فقط چروکهای صورتش خیلی زیادتر است. چادری نیست، از شالی که خیلی شل پوشیده و چادر رنگیای که دم ورودی حرم به او دادهاند معلوم است. هیچکدام نمیخواهند برای قانع کردنم از چیزی کم بگذارند. از چنگ انداختن به هرچیزی که باشد، باور یا اعتقاد یا خرافه کمک میگیرند. زن از کرمان آمدهاست. این را بعدا میفهمم که خسته از یک ساعت ایستاده حرف زدن و سر چرخاندن به سمت بقایی، کف صحن ولو میشویم. ناراحت است که بلیط برگشتش به کرمان برای همان شب است و وقت ندارد بیشتر بماند تا باز هم اعلام حمایت کند. میگوید «من انقلابی تند و تیز و طرفدار خمینی بودم. الان زورم میاد نظام از بین بره.»
_ خب آقای خامنهای که بعد امام اومد چی؟ مگه نتونست نظام رو حفظ کنه؟
«اون هم دستش بستهست. لاریجانیها همه جا رو گرفتن.»
_مگه آقای خامنهای منصوبش نکرده؟
«دکتر گفته من از آقا خواستم لاریجانی رو برداره. گفت اگه برش دارم من رو هم برمیدارن»
رهبر مظلومی داریم پس. علاوه بر آن، بیاختیار و قدرت هم هست. کلیشههای ذهنی یک اپوزیسیون دربارهی آقای خامنهای در اینجا حتما خواهد شکست، اگر آنها را به باد تمسخر نگیرد. از لابلای «چرا» و «چطور» و «وا» گفتنها و گشادکردنهای متعدد چشمم میخواهم برای گفتن حرفهای بیشتر سر ذوقشان بیاورم. اگر بفهمند ریکوردی که توی دستم گرفتهام روشن است، حتما جور دیگری نگاهم میکنند. وجه مشترک همهشان نفرت از یک نام خانوادگی است، که حتی عراقی هم هستند و تابعیت انگلیس را هم دارند، و بعد اینکه «دکتر خدمت کرد و حالا میخواهند خرابش کنند.» چرا و چطور باید در اینجا و از بستنشینی این اعتراض را رساند، نمیدانند، دلیلی برایش ندارند. کمیت استدلالشان در برابر اینکه «خب حالا چرا با بستنشینی؟» لنگ میزند.
یک نفر دیگر با ذوق و شور از راه میرسد و سلام گرمی به همه میدهد. غریبه جمع که من باشم را شناسایی میکند و میگوید: «شما هم از بچههای ما هستید؟» جزئی از صورتش را بدون آرایش باقی نگذاشته. چادر مجلسی گرانی هم پوشیده. میگوید برای آقای بقایی دستهگل خریده و آورده تا دلش را شاد کند؛ ولی نگذاشتهاند بیاوردش داخل. شوهرش_آقای ایزدخواه_ را فرستاده تا سلام گرمش را به آقای بقایی برساند. زنهای دیگر یکصدا میگویند کاش میشد آقای بقایی بیاید تا او را برای دقیقهای هم که شده ببینند. زنِ تازه از راه رسیده، با تبختر یک شاهزاده میگوید به «شوهرم میگم بیاردشون» و گوشی آیفونش را روشن میکند و زنگ میزند.
آفتاب هنوز غروب نکرده و اذان مغرب را ندادهاند که بقایی به سمت ما زنهای فلکزدهی پشت ستونهای سنگی گیر کرده که حسرت دیدارش را داریم میآید. چندتایی مرد هم بدو بدو پشت سرش میآیند. زنها بیوقفه میگویند «خدا حفظتان کند آقای بقایی. ما پشتتان هستیم. خدا به شما عزت بدهد.» چشمهایشان برق میزند، جوری که انگار یک آدم خیلی مقدس را دیدهاند و زبانشان بند رفته و چیز دیگر و بیشتری نمیتوانند بگویند. ویس ریکوردرم که دوساعتی هست روشن است را چک میکنم که باتری خالی نکردهباشد و میگویم: «آقای بقایی! من چندتا سوال دارم.» چهرهاش را به من که برمیگرداند خوبتر میبینمش، او معمولی است. خیلی معمولی. صورتش خیلی لاغر است. حرف زدنش هم مثل بقیه است، هول هم میشود. انگار خجالتی هم هست که در برابر عرض ارادت زنها سر پایین میاندازد و نمیتواند چیزی بیشتر از «خدا شما را حفظ کند» بگوید. این چهرهی معمولی و چشمهایی کمفروغ هیچجوره نمیتواند یک قهرمان باشد. او فقط یک مرد معمولی است که دوست دارد غیرمعمولی باشد.
_آقای بقایی چرا بستنشینی؟ توی تاریخ معاصر چندنفر با بستنشینی به نتیجه رسیدن؟
«میخوایم حقمون رو بگیریم. دعا کنید. سید کریم بیجواب نمیذاره.»
_فکر میکنید نتیجه هم داره؟
«ما مکلف به وظیفهایم. باید کاری که فکر میکنیم درسته رو انجام بدیم.»
_الان نرفتن شما به دادگاه اعتراض به چیه دقیقا؟ که دادگاه علنی نیست؟ یا اصلا اتهام رو قبول ندارید؟
«من اصلا دوزار این قوه قضاییه رو قبول ندارم.»
چند نفری هجوم میآورند تا با او عکس یادگاری بگیرند. هرکس با یک گوشی، سلفی میگیرد یا از دیگران عکس میاندازد. از سر شوخی عکس نمیگیرند. انگار واقعا دوست دارند خودشان را به او منسوب کنند و هویتشان را با آن عکس بشناسانند. نمیترسند؟ عکس انداختن با کسی که «فراری از قانون» حساب میشود هیجان انگیز است؟ یاد یکی از فامیلهایمان میافتم؛ سال ۸۸ بخاطر زدن عکس یکی از منسوبان به کاندیدای سبز پشت شیشهی ماشینش، از حوزهی علمیه اخراج شدهبود. زندگی او دگرگون شد، ولی صاحب عکس سرجای خودش ماندهبود. از این دست اتفاقها کم نبوده، کسی بلوایی به پا میکند، چندنفر حمایت میکنند،او سر جای خودش میماند و دیگران باید تاوان پس بدهند. دیگران برای آنها به اندازهی آنها برای دیگران، مهماند؟ دوباره بقایی را صدا میکنم:
_شما دادگاه رو به رسمیت نمیشناسید و احتمالا با شما هم کاری نخواهند داشت، ولی میدونید بستنشینی شما برای این آدمهایی که دارند حمایتتون میکنند شاید خیلیخوب تموم نشه؟ همین هزارنفری که پای طومارتون رو امضا کردن و همینهایی که اینجا جمع شدن، تهش چی؟
اشتیاقش به پاسخگویی تبدیل به سوتفاهم میشود. سرش را عقب میکشد و میگوید: «شما خبرنگارید یا…؟»
_خب فقط سوال دارم.
مثل احمدینژاد، وقتی از روی بیتفاوتی شانه بالا میاندازد و همهچیز عالم را به هیچ و پوچ میگیرد، بقایی هم شانه بالا میاندازد و میگوید: «من نخواستم که بیان. خودشون اومدن. من برای احقاق حق خودم اومدم اینجا پناه آوردم.» و سرجایش برمیگردد. راست هم میگوید، به او ربطی ندارد. آدمها انتخاب کردهاند از او حمایت کنند.
همهی اطرافیانش یکصدا تایید میکنند که «خودمان آمدهایم. که پول نگرفتهایم. که تا هرکجا پیش برود پای او و دکتر میمانیم و از چیزی هم نمیترسیم.» دختری که اول از همه حرف زده بود حالا چادر و مقنعهی سفید سر کرده و میگوید: «ببین ما کفن پوشیدیم، غسل شهادت کردیم. بازماندههای فداییان اسلامیم و میخوایم از دکتر حمایت کنیم.» احساس خوابزدگی دارم. باورم نمیشود در واقعیت بین آن آدمها گیر افتاده باشم، فداییان دکتری که خودش هنوز به بستنشینی نیامدهاست.
وقت نماز بقایی سر جایش نیست. خادم حرم میگوید حتما توی صف نماز نشستهاست. نماز که تمام میشود بقایی سرجایش برگشته، دور و برش از قبل هم خلوتتر شده، زنهایی که منتظر دیدنش بودند، رفتهاند. جز یکی دوتایشان. دکتر که قرار بود ساعت ۳ بیاید، نیامد. خادمان حرم در قراری که از بالا به آنها تکلیف شده، هیچچیز دربارهی حضور بقایی نمیگویند. بهسختی میشود ازشان حرف بیرون کشید. «بقایی چه میخواهد؟ _من نمیدانم.» «اطرافیانش کیا هستند؟ _ما نمیدانیم.» «کسی هم جدیاش گرفته که بیاید و ببیندش؟ _آره. امروز دونفر از دولت اومده بودن، ولی نمیدونم کیا بودن. اسکورت داشتن.» این را هم حواسش نیست که میگوید. کانال دولت بهار خبری از ملاقات کسی ندادهبود.
_دیروز اینجا واقعا درگیری شد؟ کتککاری شد؟ خبرنگار ایسنا طوریش شد؟
«نه! هیچی. فقط یه کم شعار دادن و ساکت نشستن.»
زنی که سوال و جوابهایم را میبیند ماجرا را میپرسد، میگویم دربارهی بقایی میپرسم.
«کیه؟ اسمش هم آشنا نیست.» جواب نمیخواهد. میرود.
ساعت یک ربع به هفت است، دکتر نیامد. در انتظار او ماندن چیزی شبیه در انتظار گودو بودن است. صدای خواندن دعای کمیل از بلندگوهای حرم بلند میشود. مردم از ایوان آینه وارد صحن میشوند، دست راست روی سینه میگذارند، به عبدالعظیم حسنی سلام میدهند، نگاهشان به سمت راست نمیافتد، زیارتنامه میخوانند، میروند داخل ضریح. بعضیها توی حیاط روی فرشهای سرد و یخزده کز کردهاند، بعضیها هم از بچههایشان عکس میگیرند. کسی حواسش به آدم بست نشستهی زیر قاب طلایی زیارتنامه در ضلع غربی ضریح عبدالعظیم حسنی نیست. یک آدم معمولی تکیه داده است به دیوار و توجه کسی را برنمیانگیزد.
فقط اونکه خواب امام زمان رو دیده بوده:))))
جالب بود! با ژست بی توجهی به سیاست خوب سیاسی می نویسید… یک آدم معمولی که توجهی برنمی انگیزد…. آخرشید واقعا! بیزارم از ژست های بی توجهی به سیاست و تا بن دندان سیاسی بودن، صادق باشید لطفا، لااقل با خودتون
راجع به نقل قول ها از دیگران نظری ندارم. با شناخت مجازی که از نویسنده دارم حتی احتمال می دهم بی دخل و تصرف (و نه لزوما بی کم و کاست) باشند. اما تحلیل هایی که نویسنده البته نه به اسم “تحلیل” و بلکه به اسم “توصیف شرایط بست نشینی” لابلای متن به خورد مخاطب می دهد به شدت کانالیزه و جهت دار و نشان دهنده ی موضع سیاسی ایشان هستند. مجله ادبی را دستاویز تسویه حساب سیاسی کردن کار ناپسندیست.
اگر مجلهی ادبی نگاه متفاوتی داشت و اون نگاه در جهت تصدیق دکتر بود آیا باز هم ناپسند بود؟
اگر همینطور با ژست بی طرفی به حمایت از دکتر بقیه رو کوچک می کرد، بله.
نقاب بی طرفی و “شرح آنچه در حال رخ دادن است” را کنار بگذارند آن وقت به هر کس و هر چه دلشان می خواهد متلک بپرانند.
شما دقیقا مقصودتان چیست.زیر لوای ادبیات و به اسم مجله ادبی و بی طرفی به چه چیزها که نمی پردازید!عجبا!ا
انقدر بی شعور توصیف کردن مردم!!!!! واقعا خجالت داره.
فارق از جنبه های سیاسی، توهین به فهم و ظاهر دیگران هست که این نوشته رو آزار دهنده می کنه.
سلام
دست مریزاد به توصیفات!
یعنی هنوز یه عده فکر می کنند به “دکتر” ! باورم نمیشه!
من اگه اونجا ریخت کریه بقایی رو میدیدم بهش میگفتم _با ادبیات خودش_ مگر شما فرزند خلف پدرتان نیستید که شعار کوروش کبیر میدهید و برا تولدش پیام میدید اونوقت برای فرار از قانون میاید حرم حضرت عبدالعظیم!! خب برید حرم حضرت کوروشتان بست بشینید