یکی از آسیبهایی که در چند دهۀ اخیر دامنگیر اهالی هنر ما شده، این است که اغلب آنان در دایرۀ بستۀ هم صنفهایشان روزگار میگذرانند. این دایره در میان اهالی قلم و دوات و دیگر ابزارهای هنری وجود دارد؛ مثلا فیلمساز ما تا پایان عمر در حلقۀ دوستان فیلمسازش میچرخد، شاعر در میان شاعران، نقاش در میان نقاشها و همینطور دیگر اهالی هنر نیز در میان همکاران خودشان.
چنین است که بهطور معمول مثلا اهالی موسیقی (حتی نامآورترین آنان) شناختی از شاعران نامدار دوران خود ندارند و همین پاشنۀ آشیل فعالیتهایشان میشود؛ شاعران هم همینطور؛ دوستان نویسنده و بازیگر و کارگردان و خوشنویس و دیگران هم دقیقا به همین منوال.
اینگونه روزگار گذراندن دو آسیب مهم دارد؛ نخستین آسیب این است که آثار همۀ هنرمندان مملکت در دایرۀ محدودی چرخ میزند و نمیتواند به بلوغ و شکوفایی ویژهای برسد؛ دیگر آسیب عمده نیز این است که خود هنرمندان، نمیتوانند به اندیشههای جدید و جامع دست بیابند.
واقعیت این است که همنشینی با دوستان شاعر، مثلا برای من که شاعرم میتواند مفید باشد؛ اما از جایی تأثیرگذاریاش را از دست میدهد؛ زیرا همۀ ما، آنچه از فکر و ایده و تکنیک داشتهایم، در مدتی باهم رد و بدل میکنیم و بعد فقط حرفهای تکراریمان را مرور میکنیم یا در نهایت ممکن است کارمان به این دعواها بکشد که مثلا اولین بار کلمۀ فلان را چه کسی در شعرش استفاده کرده است؟ این خاصیتِ “بودن در دایره” است.
درست برعکس بسیاری از بزرگان فرهنگ و هنر که تا همین چند دهۀ پیش، روزگارشان را باهم میگذراندند؛ البته در همین یکی دو دهۀ اخیر هم هستند هنرمندانی که چنین بودهاند و چنین کردهاند؛ اما تعدادشان آنقدر کم بوده که نتوان قاعدۀ آنان را به کل جامعۀ هنری تعمیم داد.
این مقدمه، ناخواسته از جایی در ذهنم چرخید که به جلال آلاحمد فکر کردم. به اینکه او با وجود نویسنده بودن، رابطۀ گستردهای با شاعران و هنرمندان همروزگارش داشته است. شاید بتوان گفت آن اندازه که جلال با “نیما” و “اخوان” و دیگر شاعران، وقت گذرانده، با نویسندگان همروزگارش دمخور نبوده است.
یکی از دلایل این همنشینیها، احتمالا وجود و ظهور مجلات معتبر فرهنگی بوده که در دفترهایشان مجالی برای دیدار اهالی هنر پیش میآمده؛ دلیل دیگرش هم شرایط اجتماعی آن روزگار و گسترش کافههایی بوده که پاتوق هنرمندان و روشنفکران آن روزگار بوده است؛ اما روابط جلال آلاحمد با شاعران تنها به این دلایل نبوده.
یکی از مهمترین ویژگیهای جلال آلاحمد، خوی و خصلت “دلسوزی و بزرگتری کردن” او بوده است؛ چنانکه اگر به مقالهها و نوشتههای او مراجعه کنیم متوجه میشویم که بخش مهمی از آنها در راستای مسیر تشویق و تنبیه دیگر اهالی قلم بوده است. شخصیت خاص آلاحمد، باعث شده بود که روابط گستردهای داشته باشد و در این احساس تعهد، خودش را محدود به نویسندگان و همصنفهای خودش هم نکند. همین نگرش باعث شده آلاحمد، بسیار پیشتر و بیشتر از دیگر نویسندگان معاصر، در دل و ذهن و جان شاعران و هنرمندان حاضر باشد.
اگر بخواهم مثالی بزنم باید به یکی از نوشتههای او به نام “پیرمرد چشم ما بود” اشاره کنم؛ متنی که آلاحمد دربارۀ نیما نوشته است. اگر نخواندهاید حتما سراغش بروید و بخوانید. “پیرمرد چشم ما بود” دقیقترین تصویر را از نیمای پرحاشیه و البته ناشناخته به مخاطبانش میدهد و این تصویر با قلم روان و خاص جلال، آنقدر دیدنی و خواندنی شده که با خواندن آن احساس میکنی مدتی با نیما زیستهای و او را از نزدیک میشناسی. جالب این است تا سالها بعد که “مهدی اخوان ثالث” در “بدعتها و بدایع نیما” و دیگر نوشتههایش، به خوی و خصلت و شرایط نیما بپردازد، عملا متن جلال تنها مرجع و نوشتۀ خوب و خواندنی دربارۀ نیما بوده است.
اینکه آلاحمد، در آن روزگار که اغلب ادبای مملکت، نیما را به سخره میگرفتند یا حداقل از او حمایت نمیکردند، به این فکر افتاده که دربارۀ نیما بنویسد و از او حمایت کند، نشان دهندۀ همان خوی و خصلتی است که عرض کردم. خوی و خصلتی که نگذاشته است او مثل دیگران، داستانهای دلخواه خودش را بنویسد و کاری به کار جامعه به طور اعم، و اوضاع فرهنگی به طور اخص نداشته باشد. این خصلت باعث شده او دربارۀ آنچه پیرامونش میگذرد دقت و اظهار نظر کند؛ حتی اگر این اظهارنظرها به مذاق دیگران خوش نیاید.
آلاحمد وظیفه نداشت دربارۀ نیما یوشیج بنویسد و از او دفاع کند؛ اما اینکار را کرد. کما اینکه وظیفه نداشت وقتی خودش به جامعۀ روشنفکری منتسب است دربارۀ غربزدگی و در مذمت بسیاری از خصلتهای روشنفکران همروزگارش چیزی بنویسد؛ اما اینکار را کرد و به تاوان آن هم نیندیشید. جای پرداختن به این نوع رفتار آلاحمد در این متن مختصر نیست. این سخن بگذر تا وقت دگر.
آنچه با هدف نوشتنش دارم این جملهها را پشت سر هم تایپ میکنم رابطۀ جلال با شاعران و حضورش در شعر شاعران همدورۀ و حتی شاعران بعد از خودش است. اینهایی که نوشتم شاید بخشی از دلایلی باشد که من از ذهن گذراندم. دلایلی برای پاسخ دادن به این سؤال که چرا برای جلال پس از درگذشتش، اینهمه شعر سروده شده؛ در حالیکه دربارۀ دیگر نویسندگان این اتفاق نیفتاده است.
جلال را شاید بشود به معنای امروزینش یک “بابا” نامید. کسی مثل “بابا طاهر” و “بابافغانی” و دیگرانی که این عنوان را داشتهاند. طبیعی است که چنین آدمی علاقهمندان بسیاری داشته باشد. به گمان من -همانگونه که عرض کردم- بخش مهمی از عکسالعملهای شاعران، دربارۀ او، به اعمال خود او برمیگردد. او میتوانست هیچ وقت دربارۀ نیما چیزی ننویسد. حتی به طریق اولی میتوانست “نیما” را با آن همه خصلت غیرمعمولی، به عنوان دوست هم نپذیرد؛ اما او دقیقا از جایی آلاحمد شده که برعکس این کار را انجام داده است.
نوشتن “پیرمرد چشم ما بود” که تنها از روی احساس تعهد شکل گرفته، دو گونه عکسالعمل و جبههگیری برای جلال به ارمغان میآورد و در میان شاعران و اهالی شعر به نویسندهای قابل توجه تبدیلش میکند. گروهی که، هنوز هم که هنوز است، با نیما و نوآوریهایش کنار نیامدهاند، در مقابل آلاحمد جبهه گرفته و او را به روشنفکربازی متهم کردند و گروهی دیگر مثل اخوان و شاملو و دیگران، به این دلیل که جلال از پیر و استادشان حمایت کرده و حداقل برای شناساندن او قلم زده، به او علاقهمندتر شدند. این علاقه و دوستی تا جایی پیش رفت که نیما در وصیت خود، جلال آلاحمد را نماینده و وصی خود برای انتشار کارهایش انتخاب کرد؛ البته در کنار دیگرانی که به دلایلی دیگر انتخاب شده بودند.
منظورم این است که اینگونه بزرگتری و احساس تعهد کردن و نوشتن دربارۀ چیزی که تعهدی با آن ندارد جلال را در دل شاعران، به ویژه شاعران علاقهمند به نیما، بر تخت عزت مینشاند. نیما چنان اعتمادی به او میکند. بعد از او هم، شاگردانش در ستایش یا رثای جلال صحبت میکنند و حتی شعر میگویند؛ زیرا او علاوه بر آن نوشته، بارها و بارها از نیما و روند تحولش در شعر حمایت میکند؛ زیرا او آنقدر جسور هست که در همان زمان بگوید: «نیما زندگی را بدرود گفت و به طریق اولی شعر را؛ اما به اعتقاد موافق و مخالف، دفتر شعر فارسی هرگز نام او را بدرود نخواهد کرد…. چرا که تپش حیات شعر زمانۀ ما، به مضراب او ضربانی تازه یافت.»
از جمله شعرهایی که شاگردان نیما دربارۀ جلال نوشتهاند می توانم به دو شعر از دو شاعر مهم بعد از نیما اشاره کنم. نخستین شعر از آنِ اخوان ثالث است که او را در غایت بزرگ داشتن، توصیف و ستایش میکند و مینویسد:
ز صف ما چه سری رفت و گرامی گهری
ای دریغا! چه بگویم که چهها بود جلال
ریشۀ خون و گل گوشت رها کن، که تمام
عصب شعلهور و عاصی ما بود جلال
همۀ تن، رگِ غیرت، همه خون، خشم و خروش
همه جان شور و شرر، نور و نوا بود جلال
استخوانقرص تنی، پیکرۀ جهد و جهاد
تن بهل؛ کز جنم و جان جدا بود جلال
دل ما بود و در آن، درد و دلیری ضربان
سینهاش خانقه سِرّ و صفا بود جلال
هم زبان دل ما، هم ضربان دل ما
تپش و تابش آتشکدهها بود جلال
هر خط او خطری، هر قدمش اقدامی
هر نگه نایرۀ نور و ذکا بود جلال
پیشگامان خطر، گاه خطا نیز کنند
گرچه گویند که معصومنیا بود جلال
دم عصمت نزد، اما قدم عبرت زد
جای کتمان پی جبران خطا بود جلال
قلمش پیک خطر پویه، که بر لوح سکوت
تازه صد سینه سخن، بلکه صلا بود جلال
چه یلی از صف ما، بی بدلی از کف ما
رفت و دردا که به صد درد دوا بود جلال
گر چه میرفت از اولاد پیمبر بهشمار
من بر آنم که ز ابنای خدا بود جلال
گر چه در خانه و بر بستر خود رفت به خواب
شک ندارم که یکی از شهدا بود جلال
و شعر دیگر از آنِ احمد شاملوست که بسیار با شکوه و ستایش آمیز است؛ هرچند گویا بعدها شاملو از تصمیم تقدیم این شعر به جلال برمیگردد که البته این بازگشت نیز ریشه در احساس تعهد جلال دارد. کاری به درست یا غلط بودن عقاید جلال در دورههای مختلف ندارم؛ زیرا من نمیتوانم قاضی رفتارها و تصمیمها و عقیدههای دیگران باشم؛ اما به نظر من، کسی را که برای حفظ ستایشهای روشنفکران همروزگارش هم که شده از خیر دیگر گونه نگاه کردن نمیگذرد و آنچه را درست میداند مینویسد، باید ستایش کرد.
شاملو هم بایست میپذیرفت که نویسندۀ “غربزدگی” ،که برخلاف عرف فضای فرهنگی حرکت کرده، همان کسی است که روزگاری هم، برخلاف عرف فرهنگی از نیما و شعرش حمایت کرده است و هیچ کس نمیتواند دیگرگونه اندیشیدن یک نفر را گاهی دوست داشته باشد و گاهی نه. شاملو دربارۀ جلال چنین گفته است:
قناعتوار
تکیده بود
باریک و بلند
چون پیامی دشوار
در لغتی
با چشمانی
از سؤال و
عسل
و رخساری بر تافته
از حقیقت و
باد.
مردی با گردش ِ آب
مردی مختصر
که خلاصۀ خود بود.
خرخاکیها در جنازهات به سوء ظن می نگرند.
***
پیش از آن که خشم صاعقه خاکسترش کند
تسمه از گردۀ گاو ِ توفان کشیده بود.
بر پرتافتادهترین راهها
پوزار کشیده بود
رهگذری نامنتظر
که هر بیشه و
هر پل آوازش را میشناخت.
***
جادهها با خاطرۀ قدمهای تو بیدار میمانند
که روز را پیشباز میرفتی،
هرچند
سپیده
تو را
از آن پیشتر دمید
که خروسان
بانگ سحر کنند.
***
مرغی در بال هایش شکفت
زنی در پستانهایش
باغی در درختش.
ما در عتاب تو
می شکوفیم
در شتابت
ما در کتاب تو می شکوفیم
در دفاع از لبخند تو
که یقین است و باور است.
دریا به جرعهای که تو از چاه خوردهای حسادت میکند.
اینها نمونههایی بود از شعرها و نوشتههایی که شاگردان و ادامهدهندگان راه نیما در ستایش جلال نوشتهاند؛ اما حضور و ستایش جلال در این نسل از شاعران خلاصه نشده است. علاوه بر این دو شاعر، شاعران دیگری چون “م.آزاد”، “م.ازرم”، “منصور اوجی”، “محمد حقوقی”، “کاظم سادات اشکوری”، “اسماعیل شاهرودی”، “منوچهر نیستانی” و “اسماعیل نواب صفا” نیز از جمله کسانی هستند که برای آلاحمد شعر گفتهاند. شاعران نسلهای بعد نیز با اعتنا به شناختی که از خود او یا نوشتههایش داشتهاند دربارۀ جلال شعر گفتهاند و جالب این است که گاهی بین این شاعران اختلاف نظر فراوانی نیز وجود داشته است؛ اما همۀ آنها در احترام به آلاحمد و ستایش او اشتراک نظر داشتهاند.
در میان شعرهای شاعران نسل بعد، “حسین منزوی” یکی از شعرهای شاخص را نوشته است. او که در دانشگاه شاگرد “سیمین دانشور” بوده و به همین واسطه، جلال را نیز گاهی در کنار سیمین و در دانشگاه میبیند، هنگام درگذشت جلال، در شعری با توضیح ” سرسلامتی به سیمین خانم دانشور” خطاب به او چنین مینویسد:
بانوی سیاه پوش!
بانو جان!
سر برکن از این شب سیاووشان
آنجای آنک: زمرّدی جوشان
ـ جنگل ـ شده گاهوارۀ خورشید
در خانهات آن درخت بالیده است
و سایه فکنده بر خیابانها
و سایۀ او بزرگ خواهد شد
چندانکه تمام شهر جنگل گردد
در تاریخی که خون به دل دارد
از مردانی کم از مخنثها
اکنون جنگل چه نقطۀ عطفی است
بانو! بانو! سرت سلامت باد
از من باری تو را بشارت باد
سر برکن، راه صبح نزدیک است
صبحی که در آن جنازههایی را
که این همه روی دستهایت مانده است
در چشمهای از سپیدهدم خواهی شست
و پیشتر از به خاک بخشیدنشان
رو با مشرق، نماز خواهی کرد
دیری است که طبل هوشیاری را
در شرق بزرگ نوبتی میکوبد
مردان سپیدهدم، خیابانها را
از خواب قدیم بر میانگیزند
و باد که آمده است از جنگل
تهماندۀ خواب شهر را میروبد
از این نسل میتوانم به شعر “علی موسوی گرمارودی” هم اشاره کنم که یکی از شعرهای شاخص این نسل از شاعران دربارۀ جلال آلاحمد، متعلق به اوست. شعری با عنوان ” در سوگ آن درخت که ایستاده مُرد” که زمان درگذشت جلال سروده شده است:
روزگاری بود
و فصل زرد و زبون
از برون بهاری بود
کنار خانۀ دلهای ما که بارو داشت
درخت لاغری آرام رست و ریشه دواند
به ناگهان نه، ولی از همان نخست، بلند
و از همان آغاز
چه بادها که وزید از چهارسوی درخت
که ریشهکن کندش
ولی درخت به پا ایستاد و باز ریشه دواند
که از بن بارو
درون خانۀ دلهای ما گشود رهی
و ما برخی ز خون خویش
به رگهای ریشهاش دادیم
و ما برخی
بلند باروی اطراف قلبهامان را
ز پیش روی درخت بلند برچیدیم
و آن درخت از آن پس
درست در دل ماست
و آن درخت، همیشه
درست در دل ماست
کنون دریغ از آن سودها که رفت که نیست
به شاخهشاخۀ آن
آشیان مرغان بود
به سایههای بلندی که میفکند به خاک
چه خستههای مسافر
که بار میافکند
و در نسیم نجیبی که میوزید از آن
حرارت و عرق تند چهره میخشکید
هزارها قلم از شاخههای نازک آن
به هر کویر نشاندند و بارور گردید
کنون دریغ از آن سودها که رفت
که نیست
کنون دریغ تو ای خوب
ای بلندترین
دریغا تو
تو ای نجیبترین و تو ای اصیلترین
تو ای تناور گشن
دریغا تو
تو ای تجسم پاک اصالت و رادی
تو ای مجسمۀ راستین آزادی
دریغا تو
تو ای فریاد
سکوت و خلوت این باغ بخ
ما را کشت
کجاست آنهمه آوای جاودانه بلند
شعرهایی که تا این بخش نقل شد متعلق به شاعرانی بود که بیش و کم، علاوه بر آشنایی با اندیشههای جلال، با خود او نیز محشور بوده و با او همنشین شدهاند؛ اما داستان حضور جلال در شعر شاعران معاصر، به اینجا ختم نشده است. شاعران نسلهای بعد نیز بیآنکه جلال را دیده باشند از روی آثار و نوشتههای او علاقهمندش شده و به ستایش جلال و اندیشههایش پرداختهاند. این روند دچار کندی و تندی شده؛ اما تا امروز ادامه داشته است. از مهمترین حضورهای جلال آلاحمد در شعرها و نوشتههای شاعران نسل انقلاب و پس از آن، میتوان به نوشتههای شاعرانی چون “یوسفعلی میرشکاک”، “جواد محقق”، “اکبر بهداروند” و “سید حسن حسینی” اشاره کرد.
این نوشته را با این امید به پایان میبرم که روزی کسی بتواند و بخواهد که همۀ این شعرها را در کتابی جمع کند تا ضمن احترام به شخصیت آلاحمد، این امکان را هم به وجود بیاورد که علاقهمندان و محققان به بررسی روند حضور جلال در شعر شاعران و تفاوت دیدگاههای آنان دربارۀ او بپردازند.
پایانبخش این نوشته، رباعی “سید حسن حسینی” دربارۀ آلاحمد است:
چون شیر در این بیشه خروشید جلال
جز از خم حق باده ننوشید جلال
تا سبز شود باغ خزاندیدۀ شرق
گلگونه قبای عشق پوشید جلال