ویتگنشتاین گفته بود که وظیفۀ فلسفه، نشان دادن راه خروج (بخوانید رهایی) به مگس گرفتار در بطری است. حالا فلسفه را برداریم و بنویسم ادبیات یا داستان یا رمان؛ یا نه، بنویسیم هنر، نقاشی، سینما و حتی بنویسیم دوستی یا حتی آشپزی، قدم زدن در خیابانی پردرخت، پک زدن به سیگار در نیمهشبی برفی و …؛ و همهچیز را معطوف کنیم به راه خروج؛ آنهم گاهی خروج اضطراری. و این فعالیتها را به فعالیتهای درمانی تعبیر کنیم؛ البته با این قید که در استفاده از استعارههای پزشکی زیادهروی نکنیم؛ یا نه، چرا اصلا درمان؟ فعالیتهایی که معطوفند به حل مسئله. من از تعبیر ویتگنشتاین چنین میفهمم که فهم وضع بشر با فهم «مخمصه»، رابطۀ تنگاتنگی دارد و فهم مخمصه، مستقیماً ربط مییابد به یافتن راهحل (problem-solving)؛ اما این مخمصه، فقط برای من نیست. من نیستم که فقط این مخمصه (ها) را درک میکنم، من نیستم که برای یافتن راه خروج از این بطری، خودم را به در و دیوار شیشهایِ حیات میکوبم (و بین خودمان بماند، من نیستم فقط که بالهایم زخمی است از این کوبیدن و کوبیده شدن به در و دیوار). انگار این مخمصه، همگانی است. جمعی است. دایرۀ شمولش از دایرۀ تنگ تجربههای فردی من فراتر است؛ و اصلا مگر مشخصۀ تجربههای من، فردی بودن آنهاست؟ درستتر آن نیست که بنویسم تجربههای بینافردی من و به جای این «من» هم، بنویسم «ما» و خلاص! حالا رمانخوانی من، از حیطۀ اتاق تنگ من درمیگذرد و به تجربهای بینافردی، اول برای فهم مخمصه و بعد برای یافتن راه خروج، تبدیل میشود.
نوجوان که بودم، شیفتۀ این ضربالمثل (saying) انگلیسی بودم: «دنبال من نیا، من گم شدهام» (Don’t follow me, I’m lost)؛ و چهبسا که توجیهم برای اینکه بار هستی را باید تنها و بدون همراهی دیگری (و البته بدون همراهی با دیگری) به دوش بکشم، همین نگاه بود که منِ گمشده، نباید دیگری را در پی خودم بکشم یا در پی گمشدهای راه بیفتم؛ و چه بسیار کسانی را که با این استدلال از خودم راندم و چه بسیار کسانی که با این استدلال دنبالشان نرفتم. بگذریم…؛ و عجیب آنکه بعدها فهمیدم من ضربالمثل را ناتمام بلد بودهام: «دنبال من نیا، من هم گم شدهام» (Don’t follow me, I’m lost too)؛ و امروز این «هم» (too) را در این عبارت، از کلیت ماجرای گمشدن و دنبال کسی رفتن، مهمتر مییابم. «هم» یعنی هر دو گم شدهایم، هر دو یک مسئله داریم و با واژههایی که من اکنون به کار بردم، «مخمصه» مان یکی است و انگار در یک بطری گیر افتادهایم و با وامگیری از شاملو، «درد مشترک» داریم که باید همدیگر را فریاد کنیم؛ و این «هم» (too)، من و تو را (من و او را، من و آنها را) در وضعیتی نشان میدهد که خود، یک امکان بزرگ است؛ میتوانیم همدردی (sympathy) را تا مرز همدلی (empathy) گسترش دهیم. اروین د. یالوم، رواندرمانگر اگزیستانسیال، از کلینتون ترومان دوفی که در دهۀ چهل میلادی رئیس زندان سنکوئینتین بوده است و از مخالفان سرسخت اعدام، نقل میکند که «بهترین راه برای کمک به یک انسان، این است که به او اجازه دهیم به ما کمک کند»؛ و مثالی که یالوم میآورد الکلیهایی هستند که بینام و بینشان (شبیه معتادان گمنام خودمان) دور هم جمع میشوند و از داستان سقوط خود و «رهایی» خود، با هم سخن میگویند و به احساس مفید بودن میرسند و با هم این احساسشان را تقویت میکنند. یالوم با این مثال برخی ضربالمثلهای ابلهانه و کلیشهای و نااندیشیده را نیز زیر سؤال میبرد؛ از جمله این گفته را که «کوری عصاکش کور دیگری شده است» و نتیجه میگیرد که روایت این تجربههای مشترک، اساس گروهدرمانی است و به پیامدهای مهمی میانجامد که مهمترینشان «القای امید» است: «امید اعضای گروه با ارتباط مستقیم با کسی که خودش پیشتر این راه را رفته و راه برگشتی یافته است، افزایش مییابد»؛ و بعد «عمومیت» است؛ به این معنا که پس از شنیدن دردها و رنجهای دیگران، افراد رنجور و پریشان، دیگر اینگونه فکر نمیکنند که «هیچکس مانند آنها بدبخت نیست، که فقط آنها هستند که چنین وحشتهایی یا چنین مشکلات، افکار، انگیزهها و تخیلات غیر قابل قبولی دارند»؛ و بعد، «انتقال اطلاعات» است که همان باخبر شدن از مخمصۀ مشترک جمعی است، همراه با توصیههایی برای دوام آوردن؛ یعنی توصیههای غیرمستقیم که برآمده از تجربۀ بینافردیاند و در عباراتی ازایندست نمود مییابند که: «فکر میکنم بهتر است که تو…» یا «چرا… انجام ندادی؟». نتیجۀ همۀ اینها، چیزی نیست مگر تسکین دادن و تسکین یافتن همزمان، برای رها شدن از افکار خود (خواهانه [egoist]) و در نهایت، تولید معنا در جهانی بحرانی، تهیشده و خالی از معنای ذاتی، که هر یک از ما در آن گمان میکنیم جزیرههایی دورافتاده و دور از همیم؛ بدون حرفی مشترک برای بازگفتن.
حالا با این مقدمات، دوباره برسیم به ادبیات؛ به داستایوفسکی مثلا، که رنج میکشید و راسکولنیکفش هم رنج میکشید و بالهایش را به در و دیوار بطری میزد برای رهایی، تا در زندان سیبری به آنچه باید میرسید، رسید؛ به کافکا، به بوروکراسی ویرانگر، به گرگور سامسای بازاریاب، که میخواست از روزمرگی خلاصی یابد و عاقبت بهصورت حشرهای غولپیکر، مسخ شد؛ به فلوبر، وقتی میسوخت و گاهی بیش از چند خط در روز نمیتوانست بنویسد، به اما بوآری که چنان در فانتزیهایش غرق شد که زندگیاش را، مالومنالش را، و اخلاق را یکجا باخت؛ به میلان کوندرا، به بار هستی، سبکی تحملناپذیر هستی؛ به خیانتها و بیوفاییهای توما و اضطرابها و کابوسهای ترزا، به تکرارها و ملالها، به سختیِ یافتن احساس همدردی با دیگری… . خواندن و نوشتن از این تجربهها، جملگی، تجربۀ ادبیات و هنر را تا توان فهم مخمصه گسترش میدهند؛ تا فهم اینکه این مخمصه، «عمومیت» دارد و با «انتقال اطلاعات» مربوط به تجربههای بینافردی، میتوان دستکم به امید به رهایی پیوند خورد. شاید راه خروج اضطراری هیچگاه پیدا نشود، یا اگر پیدا شود از جنس راهحلهای هدایت و همینگوی باشد؛ اما هرچه هست، آنچه اهمیت دارد، تقلای یافتن راه خروج از بطری است؛ و همهی اینها، انگار ما را از نو میرساند به ارسطو که به گفتۀ هایدگر، اولین هستیشناس بزرگ بود -حتی مهمتر از افلاطون- و به «کاتارسیس». یالوم، کاتارسیس را «بخشی از روندی میانفردی» میخواند که افراد را به بیان و انتقال و فهم احساسات خود میرساند و تجربۀ کاتارسیس، تنها با درگیر شدن در یک جهان تجربیِ انضمامی رخ میدهد و درمان را -همان رهایی از مخمصه را- در بستری اجتماعی، به مسئلهای جمعی تبدیل میکند؛ مگر ادبیات، داستان نوشتن و داستان خواندن، شعر نوشتن و شعر خواندن، نقد نوشتن و نقد خواندن و … چیزی جز این است؟
برچسبادبیات بار هستی داستایفسکی کافکا مخمصه میلان کوندار ویتگنشتاین
همچنین ببینید
خبرخونی ۷/ شجاعی: نمیتوان شعور یک ملت را محدود کرد
اشاره. سجاد این هفته به خداحافظی استاد بهمنی پرداخته است و کتاب «هفته چهل و چند» و سید مهدی شجاعی و قزلی و جملات مرتضی سرهنگی درباره جنگ
ما در همین ایران کتابهای خوبی داریم و داستان کوتاههایی با مضامین فلسفی که در چندسال اخیر چاپ شده است و به دلایلی مورد بی مهری واقع شده(سهوا یا عمدا) یادمان باشد این داشتان و کتاب نیست که باید دنبال ما بیاید ما باید برویم داستان و کتاب را پیدا کنیم