کفشهای آن سال عید را خیلی دوست داشتم، شکلش هنوز توی ذهنم مانده است. اصلا اولین کفشی است که به یادم میآید، چون قبل از آن خیلی کوچکتر بودم و چیز زیادی یادم نیست. آن روزها چهار یا پنج سال داشتم، مامان پیراهن یقه پروانهای را تنم کرد، البته یقه لباسم یک تور نارنجی با چینهای درشت داشت، خودم اسمش را گذاشته بودم یقه پروانهای. شلوار جین خُمرهای سبز که جیبهایش نارنجی بود را پایم کرد، حالا نوبت کفشهای خوشگلم شده بود. کتانی بود با بندهای زرد که نوک پایش قرمز، میانهاش سبز و انتهای پایم نارنجی میشد. عاشق رنگهایش بودم، مامان بندهایش را گره زد، روی فرشها بالا و پایین میپریدم، بابا به زور نگهم داشت و شانهای به موهای خرماییام زد. همه حاضر بودیم. به خیابان رفتیم، سر شاخههای درختها سبز شده بود و بعضی از آنها گلهای ریز صورتی داشتند. بابا با یک دستش دست مرا و با دست دیگرش دست خواهر هشتسالهام را گرفته بود.
مامان هم یک دستش به کیف بزرگ و چادرش و دست دیگرش توی دست خواهر یازدهسالهام بود. سوار ماشین شدیم، به پل فردیس که رسیدیم، از ماشین پیاده شده و به طرف ایستگاه مینیبوسهای عظیمیه رفتیم. بابا دستهایم را سفت گرفته بود، اصلا نمیتوانستم تکان اضافی بخورم. مینی بوس که آمد، دود سیاهش را توی صورتمان زد، سوار شدیم و سر خیابان خاله زهرا پیاده شدیم. سر کوچهشان یک گاز پیکنیک پُر کنی بود، با اینکه تعطیل بود و درش بسته، ولی بوی گازش میآمد و هنوز این بو توی ذهنم مانده. دستم را از توی دست بابا رها کردم و از کنار جوی آب تا در خانه خاله دویدم، دستم به زنگ نمیرسید، همانجا منتظر ماندم تا ماماناینا برسند. بابا زنگ زد، بیستتا پله داشت، از پلهها بالا رفتیم، بعد شوهرخاله که عمو صدایش میزدیم با آن هیکل بزرگش نرده بالکن را باز کرد و خوشآمد گفت. از بالکن دو تا در به خانه باز میشد، یکی به سمت اتاق میهمان و دیگری به اتاقی برای غذا خوردن یا نشیمن که بعد از این اتاق، اتاق کوچکی هم بود که رختخوابها و وسایل آنجا میگذاشتند و بعد از آن هم آشپزخانه بود. اتاق میهمان با اتاق غذاخوری هم با یک در به هم راه داشتند. عمو ما را از در بالکن به سمت اتاق میهمان راهنمایی کرد. از این سر تا آن سر اتاق سفره بزرگ و خوشمزه عید پهن شده بود، تویش پر بود از آجیل و میوه و ظرفهای هفت سین. دور سفره نشستیم و عید مبارکی گفتیم، بوی قرمهسبزی ناهار خانه را پر کرده بود، اصلا قرمهسبزیهای خاله توی فامیل زبانزد است. بعد از احوالپرسیها خاله و شوهرخاله به همراه بابا و مامان، رفتند تا به فامیلهای دیگرمان که خانهشان آن نزدیکها بود سر بزنند و عید مبارکی کنند. خاله پستانک کوچکی را توی دهان فائزه گذاشت، او را در آغوش گرفت، ما را به اتاق نشیمن برد، در آشپزخانه را بست و حسابی توصیه کرد که دست به گاز نزنید، روی پلهها و بالکن نروید. درِ اتاق میهمان را هم قفل کرد و رفتند. حالا من و دوتا خواهرم با دخترخاله و پسرخاله مانده بودیم خانه، ما بچههای بزرگتر را با خودشان خانه فامیلهای دور نمیبردند. از اینکه درِ اتاق میهمان قفل بود پکر شده بودیم، یکهو پسرخاله آمد و گفت که در اتاق میهمان از طرف بالکن باز است، انگار بهترین خبر دنیا را شنیده بودیم، همگی دویدیم توی بالکن و وارد اتاق میهمان شدیم. بهبه عجب سفره رنگینی! دخترخاله گفت قبل از اینکه مشغول خوردن شویم، باید رسم و رسومات را انجام دهیم. او ما را به ترتیب سن پشت سر هم ردیف کرد؛ اول آبجی فهیمه، بعد آبجی سلیمه و بعد من، پسرخاله مهدی را هم چون پسر بود، آنطرف تر از ما گذاشت. سبزه عید را از توی سفره آورد، به صدایش طنین رمالها و جادوگرها را داد، سبزه را دور سر فهیمه چرخاند و گفت: «فهیمه امسال به همه آرزوهاش برسه ، موهاش مثل این سبزهها بلند و پرپشت بشه، قدش بلند بشه، حالا همه با صدای بلند بگید آمین». و همگی گفتیم آاااامین.
حالا نوبت سلیمه شد، همه جملههای قبلی را گفت و ما آمین گفتیم. سبزه را دور سر من هم چرخاند، جملهها را گفت و همگی آمین گفتیم. حالا نوبت مهدی بود، سبزه را دور سرش چرخاند و گفت: امسال موهای مهدی کچل بشه و قدش کوتاه بمونه و همه آمین گفتیم و خندیدیم، مهدی که زورش به ما دخترها نمیرسید، قرمز شده بود و دندانقروچه میکرد.
حالا نوبت رسم بعدی بود، دخترخاله شکوه گفت باید دور تا دور سفره به شکل دو زانو بنشینیم، دستهایمان را به شکل تسلیم بالا بگیریم، به سه طرف خودمان سجده کنیم، یعنی یکبار به طرف راست، یکبار رو به سفره و یکبار هم به طرف چپ و هر بار هم باید با صدای بلند بگوییم: «پومبا پومبا». ما این رسم را هم انجام دادیم. حالا دیگر نوبت خوردن شده بود. خاله زهرا آجیلها را جدا جدا میگذاشت، البته خانههای دیگر که میرفتیم و حتی خانه خودمان، آجیل مخلوط بود، ولی خاله زهرا پسته را جدا توی یک کاسه بزرگ، بادام را جدا، فندق و بقیه مغزها را جدا جدا سر سفره میگذاشت. ما مثل موشهایی که از قفس رها شده باشند، هر کدام سراغ یک کاسه رفتیم، من که عاشق فندق بودم، مهدی عاشق بادام زمینی، فهیمه عاشق شیرینی نخودی، سلیمه عاشق پسته و شکوه بادام دوست داشت. تا جایی که جا داشتیم میخوردیم و میخندیدیم. صدای زنگ در آمد، از خوردن ایستادیم، خاله زهرا نیشگونهای دردناکی از آدم میگرفت، همه تعجب کرده بودیم چرا اینقدرزود آمده بودند. مهدی گفت: «من میرم در رو باز کنم، شما هم آشغالهای سفره رو جمع کنید». صدای تق تق کفش از پلهها آمد؛ نزدیک و نزدیکتر میشد. دیدیم عمو آیت است، آن موقعها تازه مد شده بود مرد ها کفشهایی میپوشیدند که کمی پاشنه داشت و تقتق می کرد. عمو آیت کفشهایش را کند و توی اتاق میهمان آمد، هر کدام از ما طرفی از سفره نشسته بودیم و با چشمهای وحشت زده نگاهش میکردیم. دور سفره چرخی زد، آشغال پسته ها را نگاه کرد و گفت: «همه پستهها رو که خوردید، پوستش رو گذاشتید برای من؟ پس بابا مامانهاتون کجا هستن؟» ما گفتیم رفتند مهمانی. کفشهایش را پوشید و داد زد خانوم نیا بالا خونه نیستن. تق تق از پلهها پایین رفت و در را بست. ما هم نفس راحتی کشیدیم و سفره را تمیز کردیم.