به نظر میرسد «جوزف نای» در کتاب معروفش «قدرت نرم»، فریب پیشبینیهای اقتصاد جهانی در حوالی ۲۰۵۰ را نخورده است. به زعم او حتا اگر چین و امریکا و هند، در سی و اندی سالی که در پیش روست قدرت برتر اقتصادی جهان باشند، اروپا همچنان خاستگاهِ قدرت نرم است. چه دارد این اروپا که اینگونه سمج بر مسند اندیشه تکیه داده و پایین نمیآید؟ جز اشاره به فلسفه و چهرههایی اروپایی که اندیشهی فلسفی ورزیدهاند، چه پاسخی میتوان داد؟ مهمترین فلاسفهی جهان اروپایی بودهاند. از آن سو، رمان به زعم برخی یک مقولهی اروپایی است و چرا نباشد؟ آن منبع فیاض اندیشه اگر بخواهد در اشخاص و کنشها تجسم بیابد، چه بستری بهتر از رمان مییابد؟ رمان بیشکل است. درست مانند خود اندیشه.
اندیشهی فلسفی مفاهیمی میآفریند که از دو ویژگی برخوردارند: لطافت و پیچیدگی. مفاهیم فلسفی به مدد لطافتی که دارند، قدرت نفوذ در عرصههای فراگیر دارند و به لطف پیچیدگیشان، میتوانند بیش از یک جنبه از اشیا و رویدادها را همزمان آشکار سازند. انسان مجهز به لطائف، قادر است حدود زمان و مکان را درنوردد، همچنان که فلاسفه درنوردیدهاند. و انسان پیچیدهاندیش، قفا ندارد که از پشت بتوان به او حمله کرد و آسان شکستش داد؛ تو گویی او چشمی هم در پس سر دارد و میتواند به زوایایی از شیء التفات کند که دیگران سهوا یا عمدا نادیدهاش میگیرند.
لطیف بودن و پیچیده بودن؛ به یک نخ نامرئی بیندیشید که بتابانیماش. هم از نظر ناپیداست و هم در خود تابیده است.
نویسندگان ادبیات فارسی همه از تفاوت کیفی کارشان با رماننویسان شاخص جهانی آگاهند. کسی با صرف نقلکردن یک ماجرا، نویسندهبشو نیست یا لااقل نویسندهی مطرحی از آب درنمیآید. باید از نظر اندیشه غنی باشد و با آن دو ویژگی که یاد شد، میتوان اینگونه هم گفت که باید ذهنی لطیف و پیچیده داشته باشد. امر لطیف به جهان اشخاص و اشیایی که پیکرهی رمان را میسازند، «انسجام» میبخشد و امر پیچیده به رمان این قدرت را میدهد که مجال به صداهای متکثر بدهد. رمان مواجههی صداهاست در بستری فراگیر.
جن و جادو چه؟ جن لطیف است و به چشم نمیآید و جادو پیچیده است. به دو اثر گلشیری، «در ولایت هوا» (۱۳۷۰) و «جننامه» (۱۳۷۶) اگر نگاهی بیندازیم، دو ویژگی یادشده یعنی لطافت و پیچیدگی را پیدا میکنیم. جن به مدد اینکه لطیفتر از انسان است، میتواند در اشخاص حلول کند و برای مهار او باید دستورالعملهای پیچیدهای را به کار بست. جادو نیز از همین دو ویژگی برخوردار است. پیشفرض عمدهی جادو، عنصر شباهت است. شباهت بین شیء جادویی و کسی که جادو به قصد تسخیر او اعمال میشود. شباهت دامنهای فراگیر دارد و به خاطر اینکه امکان این هست که چیزها با هم شباهتهای چندگانه داشته باشند، فن جادو مستعد ابتلا به پیچیدگی است. بین یک مرغ سیاه و هزاران شیء دیگر که به هم در ظاهر بیربطند، شباهتی میتوان یافت. سوال این است: آیا هر لطافتی و هر پیچیدگیای، موجب تعالی یک داستان بلند به سوی یک رمان است؟ آیا همینکه رمانی که مینویسیم جایگاه اموری لطیف و پیچیده شد، به تعالی کیفی دست یافتهایم؟
به هر حال مجازیم این مساله را که چرا از جن نوشتن در داستان معاصر مکرر و پربسامد شده است بکاویم و به عنوان یک فرضیه ربطش بدهیم به یک خواستِ پنهان اما شکستخورده برای تعالی اندیشگانی در رمان. جن از آن رو که پنهان و پیچیده است، در ما شگفتی ایجاد میکند؛ تا حدی شبیه آن شگفتیای که از مواجهه با مفاهیم اندیشهبار پشت یک رمان توقع داریم. رئالیسم جادویی برای بسیاری اغواکننده است اما میدانیم رمان امریکای لاتین هرگز در اندیشه به پای رمان اروپایی نمیرسد. در رمان اروپایی، حتا در ژانر گوتیکاش، ما با لطائف پیچیدهای از سنخی دیگر طرفیم نه فقط صرفا با موجوداتی پریانی، از چشم ناپیدا و پیچیدهرفتار. این مقاومت فلسفی در برابر افسونِ جن از کجا ناشی میشود؟ از این نکته که از دیدگاه هستیشناختی، بالاخره جن از سنخ جسم است، گیریم جسمی لطیف که به چشم ما نمیآید و جادو از آمیزش اجسام پدید میآید، گیریم آمیزشی پیچیده و وقتبر و گاه بسیار کمیاب. با اجسام لطیف نمیتوان به تعالی رمان دست یافت.
به این ماجرا توجه کنید: «جابر» فقهیی از کوفه است. به سفر حج رفته و پس از دیدار با «محمد باقر»، اکنون در راه بازگشت است. گویا حاکم کوفه منتظر رسیدن جابر است تا او را به فرمان خلیفه به قتل برساند. سوارانی غریب به سرعت باد، خودشان را به جابر میرسانند و نامهای مهردار به او تسلیم میکنند. جابر مهر را میشکند و نامه را میخواند و چهره در هم میکشد. با هیچکس از مفاد نامه سخن نمیگوید. تا به کوفه میرسد خودش را به جنون میزند و با بچههای کوچه چوبسواری میکند. همهی اهالی کوفه، رفتار کودکانهی فقیهترین مرد کوفه را به حساب جنون او میگذارند و حاکم نیز به این نتیجه میرسد که قتل یک دیوانه بیهوده است. در مقام مواجهه با این ماجرا، گرایش یک رماننویس به کدام بخش است؟ به جن یا آن جنون خودخواسته؟ کدام بخش ماجرا از نظر اندیشه، پربارتر است؟ سرعت جنیان بادپا که در کمتر از یک ساعت نامه را از مدینه به نزدیکی کوفه رساندهاند و لابد بر قدرت افزونشان در غلبه بر حدود زمان و مکانی دلالت میکند؟ یا جنون خودخواستهی مردی که فقیه کوفه بوده است و تا دیروز در مسجد مینشسته و فتوا میداده؟ به نظر میرسد مفهومی که پشت جنون خودخواستهی یک فقیه پنهان است، نازکتر و اثرگذارتر از هستی لطیف آن سواریست که نامه را آورده. حتا شاید بتوان گفت مفهوم «جنون خودخواستهی یک فقیه»، از آنجا که از جنس معقولات است، از شتاب گامِ یک جن نیز چابکتر است. گزارش دقیق و دلکش این چابکی و «سرعت بینهایت» را باید از کتاب «فلسفه چیست» اثر «ژیل دلوز» و «گوتاری» و مباحث «ابنسینا» در «اشارات» و «شفا» دربارهی «حدس» خواست. به نظر ابنسینا، حدس بر خلاف فکر، که حرکتی تدریجی در میان معلومات برای یافتن راهی موجه به سوی مجهول است و در زمان روی میدهد، در «آن» محقق میشود و از جنس حرکت تدریجی نیست. یک جهش، یک تابش آنی است. فرق این دو، این دو موجود سریع (جن و جنون)، در این است که در مورد جن، جنبندهی سریع، خود یکی از اجسام حاضر در داستان است و از این رو داستان همچون یک کل بر او احاطه دارد و آن را در خویش میگیرد. اما در مورد جنون، جنبندهی سریع دیگر موجودی داخل داستان نیست. بلکه محیط بر داستان و سازندهی ساختار داستان است. چرا که جنون یک مفهوم است و مفهوم به تمام فضای داستان تاب میدهد. حالا انتخاب با ماست که آن موجود لطیف و تند و تیز ضیق را برای تعالی برگیریم یا این موجود لطیف و تند و تیز فراگیر را.
از این گذشته، آنچه ایدهی جنون را پیچیدهتر از جن میکند، در عدم تعینیست که در یک مفهوم وجود دارد. لطیف، لطیف نمیبود اگر از تعین رها نبود. آب لطیفتر از خاک است چون به شکلی خاص یا ظرفی خاص تعصب نمیورزد. وقتی باران است کرویست و وقتی در ظرفی ریخته میشود، تابع شکل همان ظرف است. در چند سطر بالا، حرف از «ساختار» داستان رفت. اینکه مفهوم به جهت لطافت فراگیری که دارد تمام ساختمان داستان را در آغوش میگیرد و به عناصر آن آرایش میدهد. اما «ساختار» در خود یک صُلبیت دارد و با نامتعین بودن ذاتی مفهوم جور درنمیآید. مفهوم جنون در مقایسه با جن، نامتعینتر است چون مفهوم از سنخ جسم نیست. چیزی که این اندازه از عدم تعین بهرهمند است، مدام در خویش میپیچد و جلوههایش را نو به نو میکند و به اصطلاح آشکارگیهایش نامکرر است. از این رو با خوانش داستان از سوی هر مخاطبی، ظهوری تازه در فهم داستان اتفاق میافتد. جن این اندازه بیتعینی ندارد.
گلشیری مانند «بهرام صادقی» و «غلامحسین ساعدی» از جملهی نویسندگانیست که به جن پرداختهاند. جننامه سرگذشت خانوادهای در دههی چهل و اوایل دههی پنجاه شمسی است و از زبان «حسین»، کارمند مجرد دفترخانهای در اصفهان روایت میشود که در کودکی نارساییهایی از نوع جنزدگی داشته و در نهایت، در سن پختگی برای اهداف خود به جادو رو میآورد. بر خلاف برادرش «حسن» که معلم است و به اتهام فعالیتهای براندازانه گرفتار ساواک و حبس میشود، حسین به سیاست بیتوجه و دلبستهی جهان سنتیست. بیشترین نمود این گرایش، در رویکرد حسین به زنهاست. فصل آخر جن نامهی گلشیری، پر است از دستورالعملهای جادو. از این فنون جادو، راوی به دنبال دو هدف عمده است: نخست احضار روح «عمو حسین» و معشوقهاش «کوکب» در گورستان، تا بالاخره این عمو دست از خواستن کوکب بردارد و طلاقش را بخواند تا او از گرفتاری برهد، سپس استمداد از عمو حسین برای شکستن رمز اسم اعظم که «شیخ بهایی» در کتابش اشارتهایی رمزی به آن کرده، تا به مدد اسم اعظم، خورشید را تسخیر کند و به آسمان چهارم بازش گرداند. آسمان چهارم کجاست؟ جایگاه خورشید در نظام قدیم زمینمرکزی. از پایین که بشمریم: فلک اول ماه. فلک دوم عطارد. فلک سوم زهره و فلک چهارم خورشید. راوی چنان از پیشرفتهای علمی و سفر «یوری گاگارین» به ماه ناخشنود است و برای زوال آن نظام سماوی پیشین دریغ میخورد که حتا در آغوش همخوابهی هرزهاش «ملیحه» نیز در غم افلاک نهگانه اشک میریزد. نکته همینجاست: راوی جنگیر و جادوگر است. او به لطف انسش با ادبیات و نسخ خطیای که جمع آورده، از دیگران تعالی جسته است. اما تعالی به چه سمت؟ باز به سمت اجسام و دغدغههای جسمی. چرا؟ چون باز متوجه زمین، بلکه تعریف خاصی از زمین است و باز باید برای پیشبردن نیاتش، سه زاغ سیاه بگیرد و بکُشد و در آب جوشان بپزد و کبوتری از پرندهفروش تدارک ببیند و دود و دم راه بیندازد. هنوز به آن مفهوم، به آن لطیف نامتعین دست نیافته که برایش نظام زمینمرکز و خورشیدمرکز و حتا کیهان بیمرکز علیالسویهاند. او همچنان میخواهد زمین مرکز عالم باشد. آنچه دورتر رفته، نزدیکتر بیاید.
این را مقایسه کنید با خردهای که «میرداماد» بر فرشتهشناسی «نوافلاطونیان» وارد آورده است. در فرشتهشناسی «فارابی» و «سینوی»، جبرئیل، آن عقلِ چیره و نشسته بر فلک قمر است، یعنی پایینترین آسمان. اما آیا جبرئیل همین فرشتهای نیست که واسطهی وحی است؟ چگونه چنین فرشتهای که مفاهیم عقلی نامتعین را میفهمد و میآورد، میتواند مقیم پایینترین فلک باشد؟ او اتفاقا باید در فلک اقصی، دورترین و لطیفترین فلک بنشیند. میرداماد در کتاب «جذوات و مواقیت» معتقد است از روایات چنین برمیآید که جبرئیل به فلک خورشید، یعنی چهارمین آسمان تعلق دارد نه به فلک قمر. ما نمیدانیم دقیقا میرداماد به کدام روایات نظر داشته ولی نگاهی به مفاهیم مندرج در قرآن که محتوای وحی است، میتواند ما را متقاعد کند که اگر قرار است نشیمنی برای جبرئیل در نظر بگیریم، باید او را حتی فراتر از آسمان چهارم، در دورترین آسمان بنشانیم. مگر اینکه به خصلت میانجیگری جبرئیل و نه به «شرافت» او نظر کنیم و بگوییم موجودی که واسطه است، باید در میانهی این آسمانهای نُهلایه واقع شود، در یکی از دو آسمانهای چهارم یا پنجم. در هر حال، چیزی که در این خردهگیری میرداماد برای ما قابل تامل است، اندیشهخواهی اوست. اندیشه مقیم آسمانهایی بالاتر از ماه است، بالاتر از حتا زهره که سیارهی زنهای اغواگر است و آثار گلشیری، از جمله همین «جننامه»، پر از این قبیل زنهاست.
چکیدهی حرف این است که برای ما نویسندگان، آنجا در آن روبهرو، یک طیف وجود دارد؛ طیفی با درجهبندی هستیشناسانه که از چیزهای جسمانی «کثیف» شروع میشود و از جنگل مهآلود خیال میگذرد و به حقایقی لطیف، یعنی مجردات و معقولات میرسد. رمان در اروپا بالیده و رفیق همپای اندیشهی فلسفی بوده است و این طیف هستیشناختی را خوب میشناسد. نوشتن رمان، مرام تعالی میخواهد. تعالی به این معناست که یا خودمان را نویسنده نخوانیم و اگر میخواندهایم به مرگ خودمان اعتراف کنیم یا اگر هنوز نویسندهایم، پشت ماجراهایی که میآفرینیم، عالم مفاهیم مجرد و معقول را قصد کنیم. اما این کاریست دشوار. ذهنی باریک و جانی حساس میطلبد. ناچاریم حتا از دلخوشی به موجودی که در اصل جسمانی و دیدنیست و بالاخره به مدد عودسوز و اوراد، گاهی بر دیدگان ما ظاهرشدنیست دست بشوییم و به چیزی مطلقا نادیدنی اما ساری و جاری در کل اثر توجه کنیم. این مفهوم نادیدنی، فراگیر و همواره پیچنده به خود، اگرچه در مشت جا نمیگیرد، باعث غنای رمان است. ما را از فلک قمر، اگر معشوقه را به ماه تشبیه میکنیم، و از فلک زهره، اگر از اغواگری خستگیناپذیر معشوقه حظ میبریم، فراتر میبرد؛ دستمان را میگیرد و به عالم نور نامتعین و جهان سرعتهای بینهایت میبرد. رمان جولانگاه معانی است و لاجرم چیزی از این دست، لطیف و نامتعین و پیچیده میخواهد.