اشاره. بریدهای از رمان خانم ناهید احمدپناه را میخوانید که در آیندهای نزدیک منتشر خواهد شد؛ رمانی که جنبهی روانشناسانه دارد و حول مسأله عشق و جنایت میچرخد.
هیولا لبهی منحنی کارد را چند بار پشت سر هم کشید روی لبهی تاقچه. انگشت اشارهی دست چپش را گرفت جلوی صورتش. کارد را یکباره کشید میانِ بند اول انگشت. چند قطره خون روی زمین چکید. انگشتش را گرفت جلوی صورت دختر. دختر چند بار پرههای بینی را بالا کشید. حرکتی نکرد. هیولا انگشت خونآلود را لیس زد. اخم کرد. انتهای شمع آخر را به آرامی فرو کرد درون قطعه کیک سیاه. شش شمعِ روی کیک سیاه را روشن کرد. برعکس نشست روی صندلی لهستانی. چشم دوخت به صورت رنگ پریدهی دختر که پشت شعلههای لرزان شش شمع، تاریک و روشن میشد.
«نمیشه. زود زودش تا دوازده دنبال عیاشیه»
شیری دنبال زن راه افتاد. سگ هم پشت پاش راه افتاده بود.
زن در بزرگ چوبی روی ایوان را باز کرد. دستی روی سر سگ کشید: «نه بنجی. میدونی نباید بیای بالا. اگه یهوقت موهات بریزه بالا میفهمه ما بالا بودیم.»
سگ نالهای کرد و نشست دم در. شیری نگاهی به چشمهای ناامید سگ کرد. صدای نفسهای نامنظم زن را میشنید.
از پلهها بالا رفتند. زن در را باز کرد و به شیری که هاج و واج دم در خشکش زده بود، تعارف کرد برود تو.
شیری کف دستش را کشید روی پیشانیش. انگار عقربهها برگشته بودند عقب، به همان لحظه که وارد خانهی زن شده بود. همه چیز دوباره تکرار شده بود. جز سایه روشن متفاوتی که شوک نگاه اول را کاریتر هم میکرد.
معلوم بود، لوازم هر دو خانه از فروشگاههای خاصی خریداری شده. فقط اینجا رنگها روشنتر و شادتر بودند. همه چیز زندهتر بود و زیبا. زن به دیوار روبهروی شیری اشاره کرد، به جای دو تا میخ.
«همهی قاب عکسای عروسیشونو و هر چی که اثری از شهربانو توش بوده، رو جمع کرده. نمیدونم چیکار کرده با وسایل بچهم. اعتراضی نمیتونم بکنم، وگرنه میفهمه میام اینجا. بعد معلوم نیست چه دیوونه بازیای سرم در بیاره.»
زن با اشتیاق، تمام خانه را از اتاق خواب شاهانه تا سرویس بهداشتیهای شیشهای، به شیری نشان داد. شیری تمام تلاشش را به کار گرفته بود، محو زرق و برق خانه نشود، جزئیات خانه را به ذهن بسپرد. فکر میکرد شاید همه جوره به کارش بیاید بعدها. درِ یکی از اتاقها بسته بود. شیری با اشاره نشانش داد و پرسید: «این چی؟» «اتاق مطالعهی شهربانو بود و کتابخونهی کوچیکش. کلیدساز نتونس کلیدشو بسازه. شایدم یادش رفته بود. نمیدونم چرا همیشه قفلش میکنه. شاید اسباب شهربانو رو توش گذاشته.»
شیری جیبش را گشت. رو به زن کرد و گفت: «یه سنجاقی چیزی به من بدین.»
زن یکی از گیرهموهاش را درآورد و گفت: «این خوبه یا برم پایین سنجاق قفلی بیارم؟» شیری با کمی تقلا در را باز کرد. به زن اشاره کرد داخل نشود. در را نیمه باز نگه داشت نگاهی انداخت توی اتاق. حواسش به زن و صداهای بیرون بود، چشمش به اتاق.
اتاق تقریبا لخت بود. رنگ و فضای اتاق با بقیهی خانه فرق داشت. کف اتاق با پارکت رنگ چوب پوشانده شده بود، بدون هیچ فرشی. یک پنجرهی بزرگ رو به خیابان که تقریبا چیزی از دیوارش باقی نگذاشته بود، با پرده کرکرهی نسکافهای روشن و طرح درختهای پاییزی. یک قفسهی چوبی پر از کتاب، دیوار دیگر اتاق را کاملا پوشانده بود. شیری مبهوت هارمونی رنگ پرده و دیوارها و کتابخانهی شخصی بود. بعد با دیدن دو تا صندلی لهستانی و میز کوچک پایه بلند بینشان، کنار پردهی پاییزی، سیخ شدن موهای تنش را حس کرد. انگار مابین رنگها استتار شده بودند. یک دستمال سفید ساتن روی دستهی یکی از صندلیها بود و یک کارد با لبهی انحنادار روی میز.
کتابدار با خونسردی پرسید: «با این تفاسیر در حال حاضر همهی کارمندهای کتابخونهی ما بازداشتند، درسته؟ یا مال همهی کتابخونههای شهر!؟»
بازپرس بیمعطلی جواب داد: «بازداشت نه. فقط به اطلاعات شما نیاز داریم…فقط شما! چون فقط اسم شما توی لیست تماسهای گوشی مقتول بوده.»
کتابدار با طعنه گفت: «پس فقط من هستم! یعنی من مظنون به قتلم؟!»
«دو زن دیگه هم که جسدهاشان پیدا شده، از شما کتاب میگرفتن. رمانهای عشقی…»
بازپرس وسط حرف شیری پرید: «شما تنها زندگی میکنید آقای سالار؟»
مرد با نیشخند جواب داد: «خوبه. تنها هم که زندگی میکنم، دیگه معمای شما حله. قاتل خوبی برای زنها به نظر میرسم؟ نباید رمان عشقی به مراجع خانم میدادم؟»
منتظر نماند و با تمسخر ادامه داد: «چه تخیل منطقی و رمانتیکی. جدا داستان مهیجیه. هر هفته یک خانم رمانِ عاشقانهخون رو میکشونم منزلم. از داستان و رمان حرف میزنیم. بعد میرسیم به ماجرای عشق مادام بواری و…»
ساکت و مرموز نگاه کرد. انگار بخواهد تکههایی از صحنههای ماجرا را به عهدهی خودشان بگذارد تا در سکوت تجسم کنند. بعد قیافهی خشنی به خود گرفت و با حرص گفت: «و بعد از پایان عشق و حال، بکشمش!»
مرد کمی نرم شد. قیافهای از روی رضایت گرفت و رو به بازپرس ادامه داد: «الان که من اینجام و از توهم قیافهی ترسناک یه قاتل که از من ساخته بودید بیرون اومدید، فکر میکنید اونقدر احمق باشم که به راحتی این همه قتل مرتکب بشم و بعد هم به کارم توی کتابخونه ادامه بدم؟»
به چشمهای شیری زل زد و پرسید: «اصلا چه ضرورتی برای کشتن خانمها وجود داشته؟ به این موضوع فکر کردید سرکار؟ درست میگم؟ بهش میگن انگیزهی قتل. درسته؟»
«اول اینکه، ما قاتلها را از روی قیافههاشان شناسایی نمیکنیم. خیلی از قاتلها ساده و مظلوم نشان میدن.»
شیری نگاهی به بازپرس کرد و حرفش را ادامه داد: «خانمهای زیادی خانهتان رفت و شد دارن.» با تأکید گفت: «آنهم همیشه آخر شب. این را همسایههاتان تأیید کردن و حتا یکی از مقتولین را دم در خانهی شما دیدن.»
کتابدار آهی کشید و با غیظ گفت: «همسایهها!» زیر پوستش خون دوید و رگهای گردنش بیرون زد.
بسیار جالب و معما گونه نوشته شده و خواننده را وادار میکند که ادامه داستان رادپیگیری کند